خان زاده پارت161
#خان_زاده #پارت161
سر تکون داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
پرستار دستش و به سمت پام آورد که تند بلند شدم و با صدای آرومی گفتم
_من پام سالمه.
متعجب نگاهم کرد که گفتم
_من باید یه جوری فرار کنم میشه بهم کمک کنید؟
متحیر گفت
_ینی چی؟یعنی پات نشکسته؟مطمئنی؟ میخوای یه نگاه بندازم.
تند گفتم
_من سالمم فقط تو رو خدا کمکم کن فرار کنم. شوهرم کتکم میزد برای اینکه از زیر کتکاش فرار کنم دروغ گفتم.
چشماش گرد شد و گفت
_شوهرت همین آقاست؟اصلا بهش نمیاد.
مظلوم گفتم
_اوهوم... برای همینم کسی باور نمیکنه.میشه لطفا یه کاری کنی من از دستش فرار کنم؟
فکر کرد و گفت
_نه برای من مسئولیت داره اما میتونم گوشیم و بدم زنگ بزنی به خانوادت بیان دنبالت؟
سر تکون دادم که گوشیش و دستم داد.
شماره ی سامان و گرفتم.
بعد از کلی بوق صدای خستش اومد. تند گفتم
_الو سامان. منم آیلین.
مکث کرد و با لحن سردی گفت
_چی میخوای؟
نگاهی به پرستار انداختم و چند قدم ازش فاصله گرفتم و با صدای آرومی گفتم
_من فرار نکردم سامان.منو دزدیدن!
صدای دادش بلند شد
_چییییی؟
_هیش،الان توی بیمارستانم میای دنبالم؟
نگران گفت
_چیزیت شده؟بلایی سرت آوردن؟ اصلا کی دزدیدت؟
آروم زمزمه کردم
_اهورا،الانم دور از چشمش زنگ زدم اما لطفا به هلیا نگو باشه؟
با خشم غرید
_مرتیکه ی حروم زاده... کدوم بیمارستانی الان؟
از پرستار آدرس بیمارستان و گرفتم و بهش دادم که گفت
_الان خودم و می رسونم آیلین.
تلفن و قطع کردم و گوشی و دست پرستار دادم و تشکر کردم.
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم کشیدم که گفت
_من به شوهرت میگم باید تا صبح اینجا باشی تو هم منتظر بمون تا خانوادت بیان باشه؟
سر تکون دادم. از اتاق که بیرون رفت به ثانیه نکشید در اتاق دوباره باز شد و اهورا اومد داخل.
رومو برگردوندم.کنارم نشست. دستمو گرفت و آروم گفت
_آیلین... خوبی عزیزم؟
جواب شو ندادم.با پشت دست گونم و نوازش کرد که گفتم
_بکش دست تو...
اعتنایی به حرفم نکرد.چشمامو بستم. کاش پام واقعا شکسته بود اما الان میتونستم یه دل سیر از نوازشاش لذت ببرم اما دلم برای هلیا میسوخت.
🍁 🍁 🍁
سر تکون داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
پرستار دستش و به سمت پام آورد که تند بلند شدم و با صدای آرومی گفتم
_من پام سالمه.
متعجب نگاهم کرد که گفتم
_من باید یه جوری فرار کنم میشه بهم کمک کنید؟
متحیر گفت
_ینی چی؟یعنی پات نشکسته؟مطمئنی؟ میخوای یه نگاه بندازم.
تند گفتم
_من سالمم فقط تو رو خدا کمکم کن فرار کنم. شوهرم کتکم میزد برای اینکه از زیر کتکاش فرار کنم دروغ گفتم.
چشماش گرد شد و گفت
_شوهرت همین آقاست؟اصلا بهش نمیاد.
مظلوم گفتم
_اوهوم... برای همینم کسی باور نمیکنه.میشه لطفا یه کاری کنی من از دستش فرار کنم؟
فکر کرد و گفت
_نه برای من مسئولیت داره اما میتونم گوشیم و بدم زنگ بزنی به خانوادت بیان دنبالت؟
سر تکون دادم که گوشیش و دستم داد.
شماره ی سامان و گرفتم.
بعد از کلی بوق صدای خستش اومد. تند گفتم
_الو سامان. منم آیلین.
مکث کرد و با لحن سردی گفت
_چی میخوای؟
نگاهی به پرستار انداختم و چند قدم ازش فاصله گرفتم و با صدای آرومی گفتم
_من فرار نکردم سامان.منو دزدیدن!
صدای دادش بلند شد
_چییییی؟
_هیش،الان توی بیمارستانم میای دنبالم؟
نگران گفت
_چیزیت شده؟بلایی سرت آوردن؟ اصلا کی دزدیدت؟
آروم زمزمه کردم
_اهورا،الانم دور از چشمش زنگ زدم اما لطفا به هلیا نگو باشه؟
با خشم غرید
_مرتیکه ی حروم زاده... کدوم بیمارستانی الان؟
از پرستار آدرس بیمارستان و گرفتم و بهش دادم که گفت
_الان خودم و می رسونم آیلین.
تلفن و قطع کردم و گوشی و دست پرستار دادم و تشکر کردم.
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم کشیدم که گفت
_من به شوهرت میگم باید تا صبح اینجا باشی تو هم منتظر بمون تا خانوادت بیان باشه؟
سر تکون دادم. از اتاق که بیرون رفت به ثانیه نکشید در اتاق دوباره باز شد و اهورا اومد داخل.
رومو برگردوندم.کنارم نشست. دستمو گرفت و آروم گفت
_آیلین... خوبی عزیزم؟
جواب شو ندادم.با پشت دست گونم و نوازش کرد که گفتم
_بکش دست تو...
اعتنایی به حرفم نکرد.چشمامو بستم. کاش پام واقعا شکسته بود اما الان میتونستم یه دل سیر از نوازشاش لذت ببرم اما دلم برای هلیا میسوخت.
🍁 🍁 🍁
۱۸.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.