چندپارتی جونگ کوک، ددی مافیا من، part³ (درخواستی)
همونجور که گفت، شروع کردی به خوردن و اون بهت خیره میشد و لبخند میزد. یکم بعد اونم شروع کرد به خوردن.
(۲۰ مین بعد)
توی این مدت بینتون سکوت بود ولی تو شکستیش.
ا.ت:میخوای بازوتو ببندم؟
جونگ کوک:لازم نیست
ا.ت:اخه خون داره میاد
جونگ کوک:نمیخواد
بدون توجه به حرفش، چرخیدی به طرفش تا بازوشو ببندی.
ا.ت:یکم پارچه میخواد
جونگ کوک:توی اونیکی اتاق هست
تو میخواستی بری که نزاشت
جونگ کوک:تو نرو
میخواستی چیزی بگی که یه پسر یه پارچه دراز سفید اورد.
ا.ت:دستتو بیار جلو ببندم.
جونگ کوک:از روی لباس؟ وایسا دربیارم
همزمان که داشت جمله اخرشو میگفت، لباس و کتشو درمیاورد. تو صورتتو برگردوندی اونور.
جونگ کوک:نمیخوای ببندی؟
ا.ت:چرا چرا وایسا ببندم
سعی داشتی بدون نگاه کردن بازوشو ببندی ولی چون نمیدیدی، دستت هی به بدنش میخورد.
جونگ کوک:بنظرم اگه نگاه کنی بهتر از اینکه که دست بزنی به همه جام..
همینکه صورتتو برگردوندی، چشمت به بدنش خورد..
جونگ کوک:چرا قرمز شدی؟
ا.ت:اممم....گرمه..اره گرمه..
جونگ کوک:اگه از نگاه کردن خسته شدی ببند.
ا.ت:ببخشید
میخواستی دستشو ببندی که چند نفر با عجله اومدن تو اتاق.
یه پسر:رئیس، پلیسا ریختن اینجا! شما از اینجا برین ما جلوشونو میگیریم نمیزاریم بیان تو!
جونگ کوک با عجله فقط کتشو پوشید و تو پارچه رو گزاشتی توی کوله پشتیت. جونگ کوک از دستت گرفت و باهم رفتین یه جایی که خودتم نفهمیدی کجاست. تقریبا ۱۰۰ تا پله رفته بودین بالا که تو خسته شدی.
ا.ت:جونگ..کوک..من..واقعا..دیگه..نمیتونممم..
جونگ کوک:بچه شدیا، رسیدیم..
سه چهار تا پله دیگه رفتین. همین که جونگ کوک میخواست درو باز کنه که برین تو، صدای یه پسر اومد که از پله ها داشت میومد بالا و خیلی کم مونده بود برسه به شما. جونگ کوک درو باز کرد، ولی انگار اشتباه اومده بودین.
ا.ت:حالا چیکار کنیممممممم؟؟(نگران)
جونگ کوک:اینجا خیلی کوچیکه ولی باید جا بشیم
جونگ کوک اجازه حرف زدن نداد و از دستت گرفت و دوتاتونم رفتین تو اتاق. توی اتاق هیچی بجز چند تا چراغ قرمز و بنفش و چند تا عکس روی دیوار نبود و اتاق به قدری کوچیک بود که دوتاتون به زور توش جا میشدین، رسما تو بغل همدیگه بودین. جونگ کوک درو قفل کرد و اون پسره هم چندبار به در مشت کوبید ولی بعدش رفت. تو میخواستی ازش فاصله بگیری ولی اون تورو به خودش میچسبوند. جونگ کوک چراغارو روشن کرد
جونگ کوک:واو نمیدونستم هنوز اینا کار میکنه.. و نمیدونستم ازم میترسی!
ا.ت:من..من نمیترسم
جونگ کوک دستشو کشید روی موهات و بهت نزدیکتر شد و با یه دستش دستتو گرفت و اونیکی دستشو گذاشت روی قلبت.
جونگ کوک:چرا دستت یخ زده؟ میترسی ازم معلومه
ا.ت:ن..نه..کی گفته
جونگ کوک:قلبت چرا تند میزنه؟
ا.ت:نمیدونم، اهمیت نمیدم
جونگ کوک:پس که اینطور..
جونگ کوک دستشو برد سمت صورتت که تو فکر کردی میخواد ببوستت، ولی قلقلکت داد.
جونگ کوک:اینم از تنبیهت!...
.
.
.
.
.
.
.
یه پارت دیگه مونده فقط
اگه خوشتون اومد، این دوستمم فالو کنین:@armita_20_11
شرط
۱۲ لایک
۵ کامنت
#BTS_and_Army_forever
#Jungkook_we_love_you
#نفر_بعدی_جیمین_نیست
#نفر_بعدی_جنی_نیست
#نفر_بعدی_هیتره
#ARMY
#army
#BTS
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#سولو_استن_نباشیم
#هفت_پسر_نرمال_از_کره_جنوبی
(۲۰ مین بعد)
توی این مدت بینتون سکوت بود ولی تو شکستیش.
ا.ت:میخوای بازوتو ببندم؟
جونگ کوک:لازم نیست
ا.ت:اخه خون داره میاد
جونگ کوک:نمیخواد
بدون توجه به حرفش، چرخیدی به طرفش تا بازوشو ببندی.
ا.ت:یکم پارچه میخواد
جونگ کوک:توی اونیکی اتاق هست
تو میخواستی بری که نزاشت
جونگ کوک:تو نرو
میخواستی چیزی بگی که یه پسر یه پارچه دراز سفید اورد.
ا.ت:دستتو بیار جلو ببندم.
جونگ کوک:از روی لباس؟ وایسا دربیارم
همزمان که داشت جمله اخرشو میگفت، لباس و کتشو درمیاورد. تو صورتتو برگردوندی اونور.
جونگ کوک:نمیخوای ببندی؟
ا.ت:چرا چرا وایسا ببندم
سعی داشتی بدون نگاه کردن بازوشو ببندی ولی چون نمیدیدی، دستت هی به بدنش میخورد.
جونگ کوک:بنظرم اگه نگاه کنی بهتر از اینکه که دست بزنی به همه جام..
همینکه صورتتو برگردوندی، چشمت به بدنش خورد..
جونگ کوک:چرا قرمز شدی؟
ا.ت:اممم....گرمه..اره گرمه..
جونگ کوک:اگه از نگاه کردن خسته شدی ببند.
ا.ت:ببخشید
میخواستی دستشو ببندی که چند نفر با عجله اومدن تو اتاق.
یه پسر:رئیس، پلیسا ریختن اینجا! شما از اینجا برین ما جلوشونو میگیریم نمیزاریم بیان تو!
جونگ کوک با عجله فقط کتشو پوشید و تو پارچه رو گزاشتی توی کوله پشتیت. جونگ کوک از دستت گرفت و باهم رفتین یه جایی که خودتم نفهمیدی کجاست. تقریبا ۱۰۰ تا پله رفته بودین بالا که تو خسته شدی.
ا.ت:جونگ..کوک..من..واقعا..دیگه..نمیتونممم..
جونگ کوک:بچه شدیا، رسیدیم..
سه چهار تا پله دیگه رفتین. همین که جونگ کوک میخواست درو باز کنه که برین تو، صدای یه پسر اومد که از پله ها داشت میومد بالا و خیلی کم مونده بود برسه به شما. جونگ کوک درو باز کرد، ولی انگار اشتباه اومده بودین.
ا.ت:حالا چیکار کنیممممممم؟؟(نگران)
جونگ کوک:اینجا خیلی کوچیکه ولی باید جا بشیم
جونگ کوک اجازه حرف زدن نداد و از دستت گرفت و دوتاتونم رفتین تو اتاق. توی اتاق هیچی بجز چند تا چراغ قرمز و بنفش و چند تا عکس روی دیوار نبود و اتاق به قدری کوچیک بود که دوتاتون به زور توش جا میشدین، رسما تو بغل همدیگه بودین. جونگ کوک درو قفل کرد و اون پسره هم چندبار به در مشت کوبید ولی بعدش رفت. تو میخواستی ازش فاصله بگیری ولی اون تورو به خودش میچسبوند. جونگ کوک چراغارو روشن کرد
جونگ کوک:واو نمیدونستم هنوز اینا کار میکنه.. و نمیدونستم ازم میترسی!
ا.ت:من..من نمیترسم
جونگ کوک دستشو کشید روی موهات و بهت نزدیکتر شد و با یه دستش دستتو گرفت و اونیکی دستشو گذاشت روی قلبت.
جونگ کوک:چرا دستت یخ زده؟ میترسی ازم معلومه
ا.ت:ن..نه..کی گفته
جونگ کوک:قلبت چرا تند میزنه؟
ا.ت:نمیدونم، اهمیت نمیدم
جونگ کوک:پس که اینطور..
جونگ کوک دستشو برد سمت صورتت که تو فکر کردی میخواد ببوستت، ولی قلقلکت داد.
جونگ کوک:اینم از تنبیهت!...
.
.
.
.
.
.
.
یه پارت دیگه مونده فقط
اگه خوشتون اومد، این دوستمم فالو کنین:@armita_20_11
شرط
۱۲ لایک
۵ کامنت
#BTS_and_Army_forever
#Jungkook_we_love_you
#نفر_بعدی_جیمین_نیست
#نفر_بعدی_جنی_نیست
#نفر_بعدی_هیتره
#ARMY
#army
#BTS
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#سولو_استن_نباشیم
#هفت_پسر_نرمال_از_کره_جنوبی
۶.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.