داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
«قاتلِ امام زمان یه زنِ سیبیلوئه»
، این را آقای تهرانی گفت...
معلم کلاس اول راهنمایی بود,
و علوم درس میداد...
یعنی قرار بود که علوم درس بدهد ,
اما هر بار که پا توی کلاس میگذاشت مینشست پشت میزش،
قرآن زیپدارش را درمیآورد
و برای بچهها قرآن میخواند و تفسیرش میکرد...
بچهها هم بدشان نمیآمد ,
که به جای مباحث انقباض و انبساط از حوریهای بهشتی بشنوند,
و سیخهای داغی که قرار بود در جهنم توی ماتحتِ اشقیا فرو برود...
روزی که آقای تهرانی از ماهیت قاتلِ امام زمان پرده برداشت ,
ولوله افتاد میان بچهها...
انگار که کک به تنبانشان افتاده باشد. توی خیابان چشمشان به هر زنی که میافتاد خیره میشدند به بالای لبش که ببینند سبیل دارد یا نه. هر کدامشان وقتی به خانه رسیدند برای خواهر مادرهایشان گفتند که آقای تهرانی پرده از چه رازِ بزرگی برداشته. بعد ششدانگ حواسشان را جمع میکردند که ببیند خواهر و مادرشان سبیل دارند یا نه، که اگر دارند بروند و راپرتش را به آقای تهرانی بدهند که چه نشستهای که قاتل امام زمان خواهر یا مادر من است! به هر حال یافتن قاتل کم چیزی نبود، آن هم قاتلی به آن شقاوت. از آن روز به بعد بساط بند انداختن صورتها رونق گرفت و دیگر هیچ مویی بالای لبهای خواهرها و مادرهای بچههای مدرسه دیده نمیشد.
مهری دخترِ زیبا خانم بود، همسایهی دیوار به دیوار ما. هجده ساله بود و کمی هم خُل وضع. مدام داد و هوار میکرد و الکی برای خودش میزد زیر خنده. دختری نبود که دلخواهِ کسی باشد، موهایش مثل زغال سیاه بود و ابروهای پر پُشت و نامرتبِ به هم پیوسته داشت. اما چیزی که ترسناکش کرده بود موهای بالای لبش بود. پشتِ لبِ مهری به اندازهی یک پسر بیست و چند ساله سبز شده بود. اوایل هر چقدر مادرش برایش بند میانداخت فایده نداشت و پشت لب مهری به شب نرسیده دوباره سبز میشد. این بود که مادرش بیخیال سبیلهای مهری شد و در جواب کسانی که میپرسیدند چرا صورت دخترت را بند نمیاندازی؟ میگفت: «بدبخت رو هر کاریش کنم زشته، خُله، اصلا واسه کی این ایکبیریِ سیاه بخت رو خوشگلش کنم؟».
از آن روزی که آقای تهرانی آن پیشگویی را برای بچههای کلاس گفت روزگارِ مهری سیاهتر شد. بچهها میرفتند جلوی در خانهاش و بلند بلند فحشش میدادند، بعضیها با سنگ شیشههای اتاقش را میشکستند و بعضی دیگر مسابقهی پرتابِ تف به دیوار راه میانداختند تا ببینند کدامشان میتوانند تفشان را بالاتر پرتاب کنند. اما مهری نمیترسید، خُل وضع بود، فکر میکرد بچهها میخواهند با او بازی کنند، پس با همان شلوار سفید و گلمَنگُلیاش بدو بدو خودش را میرساند توی کوچه. موهای زغالیاش از زیر روسریای که گرهاش را هولهولکی زیر غبغبش بسته بود آرام آرام بیرون میآمد. بچهها تا چشمشان به مهری میافتاد با مُشت و لگد میافتادند به جانش. بعضیها هم زیپ شلوارشان را میکشیدند پایین و میشاشیدند به هیکل مهری. مهری اما بلند بلند میخندید، موهای زغالیاش خاکی و خونآلود و شاشآلود توی هوا تاب میخورد، گوشهی چشمها و لبش پاره میشد و خون میزد بیرون. مهری نمیدانست چرا دارند کتکش میزنند. فکر میکرد بازیِ بچهها اینطوریست، برای همین بلند بلند میخندید. بوی خون و شاش میپیچید توی دماغش. تا زمانی که مادر مهری با چوب از خانه بیرون نمیآمد و دنبال بچهها نمیگذاشت کتک خوردنش ادامه داشت. اما یکروز مادر مهری خسته شد. گفت: «بذار اینقدر بزننش و بهش بشاشن تا جونش درآد، دیگه خسته شدم»
یک روز بچهها افتادند به جانِ مهری. یکی از میان جمع فریاد زد: «قاتل» بعد با لگد گذاشت وسط پیشانی مهری. همانجا سرش شکافت و خون جلوی چشمانش را گرفت. مهری ناگهان ترسید. نمیدانست از چه کسی میترسد اما مثل بید مجنون میلرزید. خودش را با بدبختی از زیر مشت و لگد بچهها بیرون کشید و بنا کرد به دویدن. بچهها دنبالش کردند و مدام فریاد میزدند: «قاتل». با هر فریاد ترسش بیشتر میشد. دوید و دوید تا رسید به خیابان. داشت میدوید که یک ماشین با سرعت کوبید بهش، مهری مثل یک عروسک خیمهشببازی مچاله شد و پرت شد چند متر آن طرفتر. مثل یک تکه گوشت که تازه از کشتارگاه درآمده باشد سرخ بود، سرخِ سرخ. بچههایی که دنبال مهری گذاشته بودند خشکشان زده بود. فکر نمیکردند قاتل امام زمان اینقدر زپرتی باشد. بعد صدای فریادهای راننده را شنیدند که میان صدای جیغ و دادِ مردم توی ذوق میزد. راننده داشت میکوبید توی سرِ خودش، همهی بدنش میلرزید و به بخت بدش لعنت میفرستاد، انگار از اینکه قاتلی بالفعل را کشته بود خوشحال نبود! همانطور که داشت میزد توی سرش قرآن زیپیاش از جیب کتش افتاد روی جنازهی مهری. خودش بود، آقای تهرانی...
#حسن_غلام_علی_فرد
«قاتلِ امام زمان یه زنِ سیبیلوئه»
، این را آقای تهرانی گفت...
معلم کلاس اول راهنمایی بود,
و علوم درس میداد...
یعنی قرار بود که علوم درس بدهد ,
اما هر بار که پا توی کلاس میگذاشت مینشست پشت میزش،
قرآن زیپدارش را درمیآورد
و برای بچهها قرآن میخواند و تفسیرش میکرد...
بچهها هم بدشان نمیآمد ,
که به جای مباحث انقباض و انبساط از حوریهای بهشتی بشنوند,
و سیخهای داغی که قرار بود در جهنم توی ماتحتِ اشقیا فرو برود...
روزی که آقای تهرانی از ماهیت قاتلِ امام زمان پرده برداشت ,
ولوله افتاد میان بچهها...
انگار که کک به تنبانشان افتاده باشد. توی خیابان چشمشان به هر زنی که میافتاد خیره میشدند به بالای لبش که ببینند سبیل دارد یا نه. هر کدامشان وقتی به خانه رسیدند برای خواهر مادرهایشان گفتند که آقای تهرانی پرده از چه رازِ بزرگی برداشته. بعد ششدانگ حواسشان را جمع میکردند که ببیند خواهر و مادرشان سبیل دارند یا نه، که اگر دارند بروند و راپرتش را به آقای تهرانی بدهند که چه نشستهای که قاتل امام زمان خواهر یا مادر من است! به هر حال یافتن قاتل کم چیزی نبود، آن هم قاتلی به آن شقاوت. از آن روز به بعد بساط بند انداختن صورتها رونق گرفت و دیگر هیچ مویی بالای لبهای خواهرها و مادرهای بچههای مدرسه دیده نمیشد.
مهری دخترِ زیبا خانم بود، همسایهی دیوار به دیوار ما. هجده ساله بود و کمی هم خُل وضع. مدام داد و هوار میکرد و الکی برای خودش میزد زیر خنده. دختری نبود که دلخواهِ کسی باشد، موهایش مثل زغال سیاه بود و ابروهای پر پُشت و نامرتبِ به هم پیوسته داشت. اما چیزی که ترسناکش کرده بود موهای بالای لبش بود. پشتِ لبِ مهری به اندازهی یک پسر بیست و چند ساله سبز شده بود. اوایل هر چقدر مادرش برایش بند میانداخت فایده نداشت و پشت لب مهری به شب نرسیده دوباره سبز میشد. این بود که مادرش بیخیال سبیلهای مهری شد و در جواب کسانی که میپرسیدند چرا صورت دخترت را بند نمیاندازی؟ میگفت: «بدبخت رو هر کاریش کنم زشته، خُله، اصلا واسه کی این ایکبیریِ سیاه بخت رو خوشگلش کنم؟».
از آن روزی که آقای تهرانی آن پیشگویی را برای بچههای کلاس گفت روزگارِ مهری سیاهتر شد. بچهها میرفتند جلوی در خانهاش و بلند بلند فحشش میدادند، بعضیها با سنگ شیشههای اتاقش را میشکستند و بعضی دیگر مسابقهی پرتابِ تف به دیوار راه میانداختند تا ببینند کدامشان میتوانند تفشان را بالاتر پرتاب کنند. اما مهری نمیترسید، خُل وضع بود، فکر میکرد بچهها میخواهند با او بازی کنند، پس با همان شلوار سفید و گلمَنگُلیاش بدو بدو خودش را میرساند توی کوچه. موهای زغالیاش از زیر روسریای که گرهاش را هولهولکی زیر غبغبش بسته بود آرام آرام بیرون میآمد. بچهها تا چشمشان به مهری میافتاد با مُشت و لگد میافتادند به جانش. بعضیها هم زیپ شلوارشان را میکشیدند پایین و میشاشیدند به هیکل مهری. مهری اما بلند بلند میخندید، موهای زغالیاش خاکی و خونآلود و شاشآلود توی هوا تاب میخورد، گوشهی چشمها و لبش پاره میشد و خون میزد بیرون. مهری نمیدانست چرا دارند کتکش میزنند. فکر میکرد بازیِ بچهها اینطوریست، برای همین بلند بلند میخندید. بوی خون و شاش میپیچید توی دماغش. تا زمانی که مادر مهری با چوب از خانه بیرون نمیآمد و دنبال بچهها نمیگذاشت کتک خوردنش ادامه داشت. اما یکروز مادر مهری خسته شد. گفت: «بذار اینقدر بزننش و بهش بشاشن تا جونش درآد، دیگه خسته شدم»
یک روز بچهها افتادند به جانِ مهری. یکی از میان جمع فریاد زد: «قاتل» بعد با لگد گذاشت وسط پیشانی مهری. همانجا سرش شکافت و خون جلوی چشمانش را گرفت. مهری ناگهان ترسید. نمیدانست از چه کسی میترسد اما مثل بید مجنون میلرزید. خودش را با بدبختی از زیر مشت و لگد بچهها بیرون کشید و بنا کرد به دویدن. بچهها دنبالش کردند و مدام فریاد میزدند: «قاتل». با هر فریاد ترسش بیشتر میشد. دوید و دوید تا رسید به خیابان. داشت میدوید که یک ماشین با سرعت کوبید بهش، مهری مثل یک عروسک خیمهشببازی مچاله شد و پرت شد چند متر آن طرفتر. مثل یک تکه گوشت که تازه از کشتارگاه درآمده باشد سرخ بود، سرخِ سرخ. بچههایی که دنبال مهری گذاشته بودند خشکشان زده بود. فکر نمیکردند قاتل امام زمان اینقدر زپرتی باشد. بعد صدای فریادهای راننده را شنیدند که میان صدای جیغ و دادِ مردم توی ذوق میزد. راننده داشت میکوبید توی سرِ خودش، همهی بدنش میلرزید و به بخت بدش لعنت میفرستاد، انگار از اینکه قاتلی بالفعل را کشته بود خوشحال نبود! همانطور که داشت میزد توی سرش قرآن زیپیاش از جیب کتش افتاد روی جنازهی مهری. خودش بود، آقای تهرانی...
#حسن_غلام_علی_فرد
۷۱۲
۲۲ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.