...
#پارت ⁷:
-هابیل جون من
+نه...
-هابیل نگا چقدر کیوته
+وقتی میگم نه نههه
-اشک*هابیل
....
ساعت 11:30
بعد از کلی خرید و راه رفتن به مترو رسیدیم
نورا:وای خداجون بالاخره
رفتیم تو و رو صندلی نشستیم
هابیل:خیلی گرمه
هابیل به دور بر نگاه کرد*
هابیل:چرا مردم اینقدر بی حوصله ان
یه مرد به پایه هابیل زد و سکندری خورد *
مرد:هوی مرتیکه پات رو جمع کن از جلویه مردم! با داد*
+ببخشید
هابیل پاش رو پایه دیگش گذاشت
-هعی ناراحت نشو همه مردم اینجورین... کسل کننده و...
+عصبی و بی مغز؟
نورا دستش را روی دهانش گذاشت و به او خیره شد
نورا:آره
پیرزنی دستگیره مترو را گرفته بود و نمی توانست تعادلش را حفظ کند
هابیل برخاست و نزد آن زن رفت.
هابیل: خانم بیاین جای من بشینین
پیرزن: ممنون پسرم. زن پشت به بچه ها کرد و گفت: بچه ها بیایید بنشینید.
نورا پشت هابیل ظاهر شد و لبخند زد:نوه هاتون بیان جای من بشینن
پیرزن: ممنون... دست نورا رو گرفت و نوازش کرد *
نورا به نشانه احترام سرش را پایین انداخت، لبخند شیرینش هنوز روی صورتش بود.
پیرزن و بچه ها روی صندلی نشسته اند
مردم هابیل و نورا را طوری نگاه می کردند که انگار در حال ارتکاب جنایت هستند...
هابیل:آیا ما کار اشتباهی انجام دادیم؟
نورا:نه... اومد نزدیک گوش هابیل *فقط حسادت کردن.. خندید* برگشت و دسته بالایی رو گرفت.
مترو وارد تونل شد و همه چیز تاریک شد.
همه جا دوبار روشن شد *
مردی پشت نورا بود و بدن او را لمس می کرد
نورا داشت جلو می رفت اما ول نکرد
صورت نورا گیج شد و عصبی شد: لعنتی بس کن.
هابیل متوجه شد و با اخم به مرد نگاه کرد.
مرد به هابیل نگاه کرد، مرد لبخند زد، مرد دستش را به سمت کمر نورا برد
هابیل لباس نورا را کشید و او را به خودش نزدیک کرد
مرد عصبی به او نگاه کرد و چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد
وارد تونل شد*
هابیل به مرد خیره شد و به سمت او رفت
هابیل: لطفا سریع از اینجا برو!
مرد ترسید و به صورت هابیل نگاه کرد *هابیل: منظورم را متوجه نشدی، بگذار جور دیگری توضیح دهم... به مرد لبخند زد و چشمانش برق زد *
اوپس
دوبار نور برگشت *
نورا گیج شده بود و به هابیل نگاه کرد. نورا برگشت
نورا: ممنون
هابیل خم شد و نگاهش کرد... نورا ترسید... هابیل لبخند زد * نیازی به تشکر نیست
نورا برگشت و دید که اون مرد رفته انگار اصلا اونجا نبوده...
ساعت 12:00
به سمت خونه راه افتادیم و سمت کوچه رفتیم که دم در جعبه ای جلوی ما بود و....
انگار توش چیزی بود*
هابیل: این چه نوع سمی است؟
نورا که پوکرباز شده بود گفت: نمی دونم
ولی...
ادامه دارد....
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
-هابیل جون من
+نه...
-هابیل نگا چقدر کیوته
+وقتی میگم نه نههه
-اشک*هابیل
....
ساعت 11:30
بعد از کلی خرید و راه رفتن به مترو رسیدیم
نورا:وای خداجون بالاخره
رفتیم تو و رو صندلی نشستیم
هابیل:خیلی گرمه
هابیل به دور بر نگاه کرد*
هابیل:چرا مردم اینقدر بی حوصله ان
یه مرد به پایه هابیل زد و سکندری خورد *
مرد:هوی مرتیکه پات رو جمع کن از جلویه مردم! با داد*
+ببخشید
هابیل پاش رو پایه دیگش گذاشت
-هعی ناراحت نشو همه مردم اینجورین... کسل کننده و...
+عصبی و بی مغز؟
نورا دستش را روی دهانش گذاشت و به او خیره شد
نورا:آره
پیرزنی دستگیره مترو را گرفته بود و نمی توانست تعادلش را حفظ کند
هابیل برخاست و نزد آن زن رفت.
هابیل: خانم بیاین جای من بشینین
پیرزن: ممنون پسرم. زن پشت به بچه ها کرد و گفت: بچه ها بیایید بنشینید.
نورا پشت هابیل ظاهر شد و لبخند زد:نوه هاتون بیان جای من بشینن
پیرزن: ممنون... دست نورا رو گرفت و نوازش کرد *
نورا به نشانه احترام سرش را پایین انداخت، لبخند شیرینش هنوز روی صورتش بود.
پیرزن و بچه ها روی صندلی نشسته اند
مردم هابیل و نورا را طوری نگاه می کردند که انگار در حال ارتکاب جنایت هستند...
هابیل:آیا ما کار اشتباهی انجام دادیم؟
نورا:نه... اومد نزدیک گوش هابیل *فقط حسادت کردن.. خندید* برگشت و دسته بالایی رو گرفت.
مترو وارد تونل شد و همه چیز تاریک شد.
همه جا دوبار روشن شد *
مردی پشت نورا بود و بدن او را لمس می کرد
نورا داشت جلو می رفت اما ول نکرد
صورت نورا گیج شد و عصبی شد: لعنتی بس کن.
هابیل متوجه شد و با اخم به مرد نگاه کرد.
مرد به هابیل نگاه کرد، مرد لبخند زد، مرد دستش را به سمت کمر نورا برد
هابیل لباس نورا را کشید و او را به خودش نزدیک کرد
مرد عصبی به او نگاه کرد و چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد
وارد تونل شد*
هابیل به مرد خیره شد و به سمت او رفت
هابیل: لطفا سریع از اینجا برو!
مرد ترسید و به صورت هابیل نگاه کرد *هابیل: منظورم را متوجه نشدی، بگذار جور دیگری توضیح دهم... به مرد لبخند زد و چشمانش برق زد *
اوپس
دوبار نور برگشت *
نورا گیج شده بود و به هابیل نگاه کرد. نورا برگشت
نورا: ممنون
هابیل خم شد و نگاهش کرد... نورا ترسید... هابیل لبخند زد * نیازی به تشکر نیست
نورا برگشت و دید که اون مرد رفته انگار اصلا اونجا نبوده...
ساعت 12:00
به سمت خونه راه افتادیم و سمت کوچه رفتیم که دم در جعبه ای جلوی ما بود و....
انگار توش چیزی بود*
هابیل: این چه نوع سمی است؟
نورا که پوکرباز شده بود گفت: نمی دونم
ولی...
ادامه دارد....
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۳.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.