chand Party
chand Party:
یونگی: به بورام گفته بودم که فردا برمیگردم اما میخواستم سوپرایزش کنم و در واقع امروز برمیگشتم دلم براش یه زره شده بود بالاخره رسیدم به خونه و رفتم سمت در و زنگ در رو زدم که در توسط بورام باز شد و .......
بورام: کاملا بی حوصله بودم از وقتی یونگی رفته همه جا سوت و کوره با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد و رفتم که در رو باز کنم فکر کردم یکی از بادیگارد هاست ولی در کمال تعجب یونگی رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابم اما نفهمیدم چی شد که اشک هام کله گونه هام رو خیس کردن
بورام: یونگیییی(گریه شدید)
یونگی: یااا تو چرا گریه میکنی پیشی(بغلش کرد)
بورام: دلم...هق هق.... برات هق تنگ شده بود.....(بورام کلا گریش شدیده دیگه نمینوسم خودتون بدونید)
یونگی: شششش گریه نکن منم دلم برات تنگ شده بود
بورام: من بدون تو نمیتونم .... هق هق..... زندگی ک....کنم.... چرا رفتییییی
یونگی: یاا من که الان کنارتم بورام آروم باش
بورام: دست خودم نبود همش دلم میخواست گریه کنم اینقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود دست خودم نبود سفت یونگی رو بغل کرده بودم و انگار یه بچه ای بودم که باباش رو بعد از چندین سال دید که بعد از چند دقیقه نفهمیدم چی شد
یونگی: بورام مثل ابر بهار تو بغلم گریه میکرد و هرکاری هم میکردم اروم نمیشد که بعد از چند دقیقه دیگه صدای گریش رو نشنیدم و فقط جسم بیجونش تو بغلم بود......
یونگی: به بورام گفته بودم که فردا برمیگردم اما میخواستم سوپرایزش کنم و در واقع امروز برمیگشتم دلم براش یه زره شده بود بالاخره رسیدم به خونه و رفتم سمت در و زنگ در رو زدم که در توسط بورام باز شد و .......
بورام: کاملا بی حوصله بودم از وقتی یونگی رفته همه جا سوت و کوره با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد و رفتم که در رو باز کنم فکر کردم یکی از بادیگارد هاست ولی در کمال تعجب یونگی رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابم اما نفهمیدم چی شد که اشک هام کله گونه هام رو خیس کردن
بورام: یونگیییی(گریه شدید)
یونگی: یااا تو چرا گریه میکنی پیشی(بغلش کرد)
بورام: دلم...هق هق.... برات هق تنگ شده بود.....(بورام کلا گریش شدیده دیگه نمینوسم خودتون بدونید)
یونگی: شششش گریه نکن منم دلم برات تنگ شده بود
بورام: من بدون تو نمیتونم .... هق هق..... زندگی ک....کنم.... چرا رفتییییی
یونگی: یاا من که الان کنارتم بورام آروم باش
بورام: دست خودم نبود همش دلم میخواست گریه کنم اینقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود دست خودم نبود سفت یونگی رو بغل کرده بودم و انگار یه بچه ای بودم که باباش رو بعد از چندین سال دید که بعد از چند دقیقه نفهمیدم چی شد
یونگی: بورام مثل ابر بهار تو بغلم گریه میکرد و هرکاری هم میکردم اروم نمیشد که بعد از چند دقیقه دیگه صدای گریش رو نشنیدم و فقط جسم بیجونش تو بغلم بود......
- ۴.۹k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط