🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 44
دیدم سهیلا تکون نمیخوره... پیاده شدم و رفتم طرفش... چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدن طرفش... وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده... داشت آه و ناله میکرد... دو سه تا زن اونجا بودن... به کمک اونا سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم...
وسط راه دیدم که سهیلا چشماش رفت و بیهوش شد... خیال منم راحت تر شد... رسوندمش به بیمارستان... بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا... وقتی ازش عکس گرفتن، الحمدلله چیز خاصی نبود... فقط کوفتگی گزارش شد... کوفتگی یه کم شدید... دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!»
گفتم: کی به هوش میاد؟
دکتر گفت: هوش و حواس داره... اما گرفته خوابیده... برنامه ات چیه؟!
گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟
دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت... وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن... همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه... یه کم چشماش بازتر شد... منو دید... قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم... بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدین... داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!»
سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد... یه نگاه به من کرد... یه نگاه به روز و روزگارش کرد... منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟ ... خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و...
اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!»
چرا دروغ بگم... انتظار این حرف را نداشتم... یه لحظه بهش خیره شدم... لب باز کردم و بهش گفتم: « خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده... واقعا شرمنده شما هستم... ذهنم خیلی مشغول بود... وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم... چشمام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و قتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!»
سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد... شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد منو تور کنه... اما اشتباه کرد... اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد... لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست... خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه...
برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون... تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم... کیفم کجاست؟
گفتم: بالای سرتون... اوناش... بفرمایید! ... جسارتا میخواید تماس بگیرم خانوادتون تشریف بیارن بیمارستان؟!
گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! ... بیا بشین... در را هم ببند...
با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم... اما لطفا اجازه بدید در باز باشه...
بازم خندید و گفت: آی خدا... گیر چه آدمی افتادیم... باشه... در باز باشه... به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه... میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
منم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما ... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!»
تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور... دست ما هم بگیر...
گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه... دست گرفتنتون پیشکش!!»
اینبار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید... مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد...
گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم... به خاطر این قضیه خیلی شرمندم... بگید چطور میتونم جبران کنم؟!
نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد... بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم... تقصیر منم بود... منم خیلی این روزا حواسم پرته... پاشو برو... اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم... ازت شکایتی
#تب_مژگان 44
دیدم سهیلا تکون نمیخوره... پیاده شدم و رفتم طرفش... چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدن طرفش... وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده... داشت آه و ناله میکرد... دو سه تا زن اونجا بودن... به کمک اونا سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم...
وسط راه دیدم که سهیلا چشماش رفت و بیهوش شد... خیال منم راحت تر شد... رسوندمش به بیمارستان... بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا... وقتی ازش عکس گرفتن، الحمدلله چیز خاصی نبود... فقط کوفتگی گزارش شد... کوفتگی یه کم شدید... دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!»
گفتم: کی به هوش میاد؟
دکتر گفت: هوش و حواس داره... اما گرفته خوابیده... برنامه ات چیه؟!
گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟
دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت... وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن... همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه... یه کم چشماش بازتر شد... منو دید... قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم... بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدین... داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!»
سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد... یه نگاه به من کرد... یه نگاه به روز و روزگارش کرد... منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟ ... خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و...
اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!»
چرا دروغ بگم... انتظار این حرف را نداشتم... یه لحظه بهش خیره شدم... لب باز کردم و بهش گفتم: « خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده... واقعا شرمنده شما هستم... ذهنم خیلی مشغول بود... وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم... چشمام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و قتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!»
سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد... شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد منو تور کنه... اما اشتباه کرد... اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد... لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست... خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه...
برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون... تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم... کیفم کجاست؟
گفتم: بالای سرتون... اوناش... بفرمایید! ... جسارتا میخواید تماس بگیرم خانوادتون تشریف بیارن بیمارستان؟!
گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! ... بیا بشین... در را هم ببند...
با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم... اما لطفا اجازه بدید در باز باشه...
بازم خندید و گفت: آی خدا... گیر چه آدمی افتادیم... باشه... در باز باشه... به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه... میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
منم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما ... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!»
تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور... دست ما هم بگیر...
گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه... دست گرفتنتون پیشکش!!»
اینبار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید... مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد...
گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم... به خاطر این قضیه خیلی شرمندم... بگید چطور میتونم جبران کنم؟!
نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد... بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم... تقصیر منم بود... منم خیلی این روزا حواسم پرته... پاشو برو... اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم... ازت شکایتی
۵.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.