خدایا بحق مولا علی FB:
خدایا بحق مولا علی FB:
ن مجهز خانگی یا مداواش کنند یا سرش را زیر آب کنند...
پس اگر میخواستیم یه کم راه را دور کنیم باید میرفتیم دنبال فرید... از زیر سنگ هم شده پیداش کنیم و به هر ترتیب از زیر زبونش بکشیم که به چه کسانی وصل هست ... و یا اینکه باید از یه جای دیگه شروع میکردیم... من همون یه جای دیگه را ترجیح دادم... این بود که پرونده در جریانات عجیب و غریبی افتاد...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب مژگان 42
جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود... آسید رضا که در دایره جرائم سازمان یافته فعالیت میکرد و خودم... این جلسه هم برای همفکری بود و هم برای اینکه آخرش به این نتیجه برسم که راهی که توی ذهن خودمه درسته و باید برم دنبالش...
خلاصه وضعیت پرونده را براشون فرستادم... دو سه روز مطالعه کردند و براشون کاملا روشن کردم که ماجرا از چه قراره... خلاصه نظرات و پیشنهادات اون جلسه به قرار زیر است:
اولش چند آیه قرآن خوندیم... بعدش من شروع کردم:
محمد: سلام و صبح بخیر... خوش آمدید... سقف جلسه چهل دقیقه است... امیدوارم با دست پر اومده باشین... داستان در یک جمله این میشه که: ما چند تا عروسک خیمه شب بازی داریم... از قضا یکی از اونها هم در خودی از آب دراومد... برای مچ گیری و ادامه پرونده چه پیشنهادی میکنید؟! ... من گوش میدم... بفرمایید...
بچه ها کاغذ و پرونده هاشون آوردند بیرون... معلوم بود که جویدند... راه هایی که بررسی شد عبارت است از:
دکتر الهی گفت: چرا نمیری سراغ کمالی؟ چرا به روش های خودت به حرفش نمیاری؟ برو سراغش و یا با حرف و یا با جنگ روانی و یا با خشونت وادارش کن که حرف بزنه...
گفتم: کمالی یک ویترین بیشتر نیست... ویترین فقط نظر را جلب میکنه... اما وقتی میری جنسی را بخری، به ویترین دست نمیزنند بلکه از انبار میارند... به ریسکش نمی ارزه!
میثم گفت: تا حالا از آرمان حرفی کشیدید؟ برو سراغ آرمان... ببخشید عمار جان اینو میگم... اما محمد! یا آرمان را طعمه کن یا از زیر زبونش حرفهایی که میخوای بکش... البته اگر حرفی داشته باشه!
گفتم: درسته... با این جمله ات موافقم که گفتی «اگر حرفی داشته باشه!» ... اما بنظرم آرمان، فقط دنبالش هستند و باهاش کار دارند ... حالا چه کاری نمیدونم... اما فکر نمیکنم اینقدر برد داشته باشه که بتونه سر نخ بده... آرمان نباید الان رو بشه... بنظرم آرمان نکته انحرافی هست... وقتی صحنه سازی میکنند که مثلا میخوایم عمار و مژگان خانوم را به قتل برسونیم و کو آرمان؟ این ینی خیلی رو بازی کردن... خوشم نمیاد... دارن حواسمون پرت میکنن... نمیگم آرمان مهم نیست اما ... راه های بهتر دیگری به ذهنتون نمیرسه؟
میثم باز ادامه داد و گفت: خب میشه یه نفوذی فرستاد ... اما به نظرم اینم دیگه خیلی لوس بازی شده... چون معمولا اینطور گروه ها تا شخصی را نشناسند و مطمئن نباشند قبولش نمیکنند... ولش کنید... با نفوذی موافق نیستم... بی خیال...
آسید رضا که تازه از ماموریت سراوان اومده بود اما با اینکه فرصتش بسیار محدود بود ولی پرونده را خوب مطالعه کرده بود گفت: نفیسه را نمیشه فرستاد جلو...
فورا گفتم: اصلا فکرش هم نکن... معلق بازی درآوردم تا تونستم دهنش را باز کنم... خیلی دختر لوسی هست... اصلا به درد این حرفها نمیخوره... فقط میشه احساس خشم و انتقامش را تحریک کرد تا یه روزی به دردمون بخوره... ضمنا به مژگان خانم و ارتباطش با کمالی هم فکر نکنید... چون مژگان را چندان جدی نمیگرفتند... ضمن اینکه هیجان و استرس برای تب مژگان خانم اثرات منفی زیادی داره...
عمار خیلی ساکت بود و فقط فکر میکرد... رو کردم به طرف عمار... گفتم: ساکتی حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟
عمار گفت: من قبلا با آرمان حرف زدم... متاسفانه آرمان، معتاد ارتباط با اونها شده و الان هم نمیدونه دنبالش هستند... با مژگان هم حرف زدم... مژگان هم که فقط وسیله بوده که بتونند یه جوری به خونه ما نفوذ کنند... مرگ همسرم و تب مژگان و گم شدنش و پیش نفیسه بودنش و ارتباطات بعدیش و خونه کمالی و آموزه های گلشیفته و شروین و... همه و همه به خاطر این بوده که بالاخره جا پای خودشون را توی خونه ما باز و حفظ کنند... پس همینطور که محمد گفت، هم آرمان نکته انحرافی هست و هم مژگان تقریبا هیچ کاره است... من فکر میکنم اونها فقط یک هدف داشتند و اون یک هدف هم فقط «من» هستم!
گفتم: دقیقا! آفرین! خب؟ پیشنهادت؟
عمار ادامه داد: محمد جان! ما با دو سه تا نکته انح
ن مجهز خانگی یا مداواش کنند یا سرش را زیر آب کنند...
پس اگر میخواستیم یه کم راه را دور کنیم باید میرفتیم دنبال فرید... از زیر سنگ هم شده پیداش کنیم و به هر ترتیب از زیر زبونش بکشیم که به چه کسانی وصل هست ... و یا اینکه باید از یه جای دیگه شروع میکردیم... من همون یه جای دیگه را ترجیح دادم... این بود که پرونده در جریانات عجیب و غریبی افتاد...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب مژگان 42
جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود... آسید رضا که در دایره جرائم سازمان یافته فعالیت میکرد و خودم... این جلسه هم برای همفکری بود و هم برای اینکه آخرش به این نتیجه برسم که راهی که توی ذهن خودمه درسته و باید برم دنبالش...
خلاصه وضعیت پرونده را براشون فرستادم... دو سه روز مطالعه کردند و براشون کاملا روشن کردم که ماجرا از چه قراره... خلاصه نظرات و پیشنهادات اون جلسه به قرار زیر است:
اولش چند آیه قرآن خوندیم... بعدش من شروع کردم:
محمد: سلام و صبح بخیر... خوش آمدید... سقف جلسه چهل دقیقه است... امیدوارم با دست پر اومده باشین... داستان در یک جمله این میشه که: ما چند تا عروسک خیمه شب بازی داریم... از قضا یکی از اونها هم در خودی از آب دراومد... برای مچ گیری و ادامه پرونده چه پیشنهادی میکنید؟! ... من گوش میدم... بفرمایید...
بچه ها کاغذ و پرونده هاشون آوردند بیرون... معلوم بود که جویدند... راه هایی که بررسی شد عبارت است از:
دکتر الهی گفت: چرا نمیری سراغ کمالی؟ چرا به روش های خودت به حرفش نمیاری؟ برو سراغش و یا با حرف و یا با جنگ روانی و یا با خشونت وادارش کن که حرف بزنه...
گفتم: کمالی یک ویترین بیشتر نیست... ویترین فقط نظر را جلب میکنه... اما وقتی میری جنسی را بخری، به ویترین دست نمیزنند بلکه از انبار میارند... به ریسکش نمی ارزه!
میثم گفت: تا حالا از آرمان حرفی کشیدید؟ برو سراغ آرمان... ببخشید عمار جان اینو میگم... اما محمد! یا آرمان را طعمه کن یا از زیر زبونش حرفهایی که میخوای بکش... البته اگر حرفی داشته باشه!
گفتم: درسته... با این جمله ات موافقم که گفتی «اگر حرفی داشته باشه!» ... اما بنظرم آرمان، فقط دنبالش هستند و باهاش کار دارند ... حالا چه کاری نمیدونم... اما فکر نمیکنم اینقدر برد داشته باشه که بتونه سر نخ بده... آرمان نباید الان رو بشه... بنظرم آرمان نکته انحرافی هست... وقتی صحنه سازی میکنند که مثلا میخوایم عمار و مژگان خانوم را به قتل برسونیم و کو آرمان؟ این ینی خیلی رو بازی کردن... خوشم نمیاد... دارن حواسمون پرت میکنن... نمیگم آرمان مهم نیست اما ... راه های بهتر دیگری به ذهنتون نمیرسه؟
میثم باز ادامه داد و گفت: خب میشه یه نفوذی فرستاد ... اما به نظرم اینم دیگه خیلی لوس بازی شده... چون معمولا اینطور گروه ها تا شخصی را نشناسند و مطمئن نباشند قبولش نمیکنند... ولش کنید... با نفوذی موافق نیستم... بی خیال...
آسید رضا که تازه از ماموریت سراوان اومده بود اما با اینکه فرصتش بسیار محدود بود ولی پرونده را خوب مطالعه کرده بود گفت: نفیسه را نمیشه فرستاد جلو...
فورا گفتم: اصلا فکرش هم نکن... معلق بازی درآوردم تا تونستم دهنش را باز کنم... خیلی دختر لوسی هست... اصلا به درد این حرفها نمیخوره... فقط میشه احساس خشم و انتقامش را تحریک کرد تا یه روزی به دردمون بخوره... ضمنا به مژگان خانم و ارتباطش با کمالی هم فکر نکنید... چون مژگان را چندان جدی نمیگرفتند... ضمن اینکه هیجان و استرس برای تب مژگان خانم اثرات منفی زیادی داره...
عمار خیلی ساکت بود و فقط فکر میکرد... رو کردم به طرف عمار... گفتم: ساکتی حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟
عمار گفت: من قبلا با آرمان حرف زدم... متاسفانه آرمان، معتاد ارتباط با اونها شده و الان هم نمیدونه دنبالش هستند... با مژگان هم حرف زدم... مژگان هم که فقط وسیله بوده که بتونند یه جوری به خونه ما نفوذ کنند... مرگ همسرم و تب مژگان و گم شدنش و پیش نفیسه بودنش و ارتباطات بعدیش و خونه کمالی و آموزه های گلشیفته و شروین و... همه و همه به خاطر این بوده که بالاخره جا پای خودشون را توی خونه ما باز و حفظ کنند... پس همینطور که محمد گفت، هم آرمان نکته انحرافی هست و هم مژگان تقریبا هیچ کاره است... من فکر میکنم اونها فقط یک هدف داشتند و اون یک هدف هم فقط «من» هستم!
گفتم: دقیقا! آفرین! خب؟ پیشنهادت؟
عمار ادامه داد: محمد جان! ما با دو سه تا نکته انح
۵.۹k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.