تب مژگان 43
#تب_مژگان 43
پس من دیگه خیالم راحت شد که کارگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست... اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم...
خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند... نه چیز بیشتر از کمالی... لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم...
نیاز به گشتن نبود... من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگشون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه... و هم عرض فرید تلقی بشه... و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه... حالا کی؟ الان عرض میکنم...
یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان... حدودا 20 سال ساکن شاهین شهر اصفهان... مدرک کارشناسی مامایی... ارشد علوم تربیتی... روابط عمومی فوق العاده بالا... جذابیت ظاهری قابل قبول... شاغل در مهد کودک بود...
اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهد کودک شد... مهد کودکش در سنین زیر 6 سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت... مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوس داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه...
چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود... به گونه ای که حتی فیلم های بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود...
اون خانم اسمش «سهیلا» بود... پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاچ، کشته شده بود... اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد... هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت... مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود...
سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد... اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود...
سهیلا در تمام این سال ها چادری بود... بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد... و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند...
شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هر هفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند... حالا دیگه شما فکر کنین بقیه شون چه آدمایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود...
بخشی از این حرف ها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لا به لای حرف های این و آن جمع و جور کردیم...
گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد... صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم... تا اینکه سهیلا را رصد کردم... آروم پشت سرش راه افتادم... داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد... آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم... تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید... میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه... منتظرش بودم تا ... تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم... جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
پس من دیگه خیالم راحت شد که کارگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست... اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم...
خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند... نه چیز بیشتر از کمالی... لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم...
نیاز به گشتن نبود... من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگشون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه... و هم عرض فرید تلقی بشه... و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه... حالا کی؟ الان عرض میکنم...
یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان... حدودا 20 سال ساکن شاهین شهر اصفهان... مدرک کارشناسی مامایی... ارشد علوم تربیتی... روابط عمومی فوق العاده بالا... جذابیت ظاهری قابل قبول... شاغل در مهد کودک بود...
اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهد کودک شد... مهد کودکش در سنین زیر 6 سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت... مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوس داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه...
چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود... به گونه ای که حتی فیلم های بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود...
اون خانم اسمش «سهیلا» بود... پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاچ، کشته شده بود... اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد... هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت... مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود...
سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد... اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود...
سهیلا در تمام این سال ها چادری بود... بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد... و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند...
شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هر هفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند... حالا دیگه شما فکر کنین بقیه شون چه آدمایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود...
بخشی از این حرف ها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لا به لای حرف های این و آن جمع و جور کردیم...
گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد... صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم... تا اینکه سهیلا را رصد کردم... آروم پشت سرش راه افتادم... داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد... آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم... تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید... میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه... منتظرش بودم تا ... تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم... جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
۱.۷k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.