وقتی بخاطر یه دروغ... چهار پارتی...
موضوع: وقتی بخاطر یه دروغ ازت متنفر میشن ولی بعد از چند روز میفهمی که سرطان خون داری...\/عضو نهم...
~~~~
پارت اول...
درباره ی:
تنفر~غمگین~دروغ~بیماری~~
درخواست از طرف: @hionx
خلاصه: تو درباره ی یه چیز خیلی مهم به اعضا دروغ گفتی و الان بخاطرش متنفرن و ممکنه که برای همیشه تورو از ذهن خودشون خارج کنن... ولی تو حالت بد میشه و میری دکتر... ولی میفهمی که سرطان داری... چه اتفاق بدی... نه؟ "ا/ت... بیدار شو...متاسفم... لطفا..." ~لی فلیکس~...
~~~~~
چند روزی شده بود... اعضا یه جایزه ی مهمی رو در سال 2024 برنده شده بودن...و خیلی هم خوشحال بودن...جشنی در اون روز برگزار شده بود و همگی در جای خود نشسته بودید... تو به اعضا نگاه میکردی و از ذوقی که اونا داشتن خوشحال بودی... میدونستی که قراره یه اتفاق خوب در انتظار اونا باشه... وقتی که مجری برنامه اومد...میکروفن توی دستش و بر روی صحنه ایستاده بود... و یه کاغذی دستش بود... بعد از چند دقیقه شروع به صحبت کرد"خانوم ها و اقایان...امروز یه لحظه ی به یاد ماندی رو برای یکی از بهترین کینگ های کیپاپ رو داریم... میتونید حدس بزنید کی؟درست فکر کردید... این جایزه ی...برای... گروهه... استری کیدز!"
و تو لبخندی بسیار با معنی رو روی لب هات کشف کردی... ولی چان که این رو هنوز باور نکرده بود... سریع از جاش پرید دست اعضا رو گرفت و با خوشحالی مثل یه بچه کوچولو به سمت صحنه حرکت کردند... و تو با خنده باهاشون سریع رفتی...چان که جایزه رو توی دستش داشت، میکروفون رو گرفت و درباره ی خودشون و ذوقشون صحبت میکرد...
تو داشتی اطراف رو نگاه میکردی و لبخند میزدی... ولی با صدای دینگی از گوشیت تعجب کردی و گوشیتون رو برداشتی... با پیامی مواجه شدی... "من قراره چندروز بعد یکی از اعضا رو اذیت کنم...(منظور از اذیت رو میفهمید دیگ...) ولی اگه تو چیزی بگی به اونا...همشون کشته شدن... فهمیدی؟"
لبخندت رو از دست دادی و سریع گوشی رو گذاشتی تو کیفت... و بخاطر ترست داشتی عرق میکردی... ولی سریع یه لبخندی زدی که نگرانیت رو دور نگه داره... لینو بهت نگاه کرد و بعد توجش به نگرانی که روی صورتت بود رفت...
ل: ا/ت... حالت خوبه؟ چرا انقدر الکی داری عرق میکنی؟ تو زمستونیما..."
~من اوکیم... فقط یکم اینجا حس گرما بهم داد... بخاطر همون...
ل: اوه اوک...
وقتی سخنرانی اعضا تموم شد همگی باهم به سمت در رفتید و به سمت ماشینتون رفتید...
چ(چانگبین): واییییی... این همه اونجا موندیم گشنم شده...
ج/آ: میتونی دو دیقه اون شکمو اروم نگه داری؟ بخدا رسیدیم خونه... وایی
همه داشتن باهم صحبت میکردن ولی تو ساکت مونده بودی و هنوز قلبت بخاطر اون پیام داشت تند و تند میتپید و بیشتر نگران میشدی...
~~~~
پارت اول...
درباره ی:
تنفر~غمگین~دروغ~بیماری~~
درخواست از طرف: @hionx
خلاصه: تو درباره ی یه چیز خیلی مهم به اعضا دروغ گفتی و الان بخاطرش متنفرن و ممکنه که برای همیشه تورو از ذهن خودشون خارج کنن... ولی تو حالت بد میشه و میری دکتر... ولی میفهمی که سرطان داری... چه اتفاق بدی... نه؟ "ا/ت... بیدار شو...متاسفم... لطفا..." ~لی فلیکس~...
~~~~~
چند روزی شده بود... اعضا یه جایزه ی مهمی رو در سال 2024 برنده شده بودن...و خیلی هم خوشحال بودن...جشنی در اون روز برگزار شده بود و همگی در جای خود نشسته بودید... تو به اعضا نگاه میکردی و از ذوقی که اونا داشتن خوشحال بودی... میدونستی که قراره یه اتفاق خوب در انتظار اونا باشه... وقتی که مجری برنامه اومد...میکروفن توی دستش و بر روی صحنه ایستاده بود... و یه کاغذی دستش بود... بعد از چند دقیقه شروع به صحبت کرد"خانوم ها و اقایان...امروز یه لحظه ی به یاد ماندی رو برای یکی از بهترین کینگ های کیپاپ رو داریم... میتونید حدس بزنید کی؟درست فکر کردید... این جایزه ی...برای... گروهه... استری کیدز!"
و تو لبخندی بسیار با معنی رو روی لب هات کشف کردی... ولی چان که این رو هنوز باور نکرده بود... سریع از جاش پرید دست اعضا رو گرفت و با خوشحالی مثل یه بچه کوچولو به سمت صحنه حرکت کردند... و تو با خنده باهاشون سریع رفتی...چان که جایزه رو توی دستش داشت، میکروفون رو گرفت و درباره ی خودشون و ذوقشون صحبت میکرد...
تو داشتی اطراف رو نگاه میکردی و لبخند میزدی... ولی با صدای دینگی از گوشیت تعجب کردی و گوشیتون رو برداشتی... با پیامی مواجه شدی... "من قراره چندروز بعد یکی از اعضا رو اذیت کنم...(منظور از اذیت رو میفهمید دیگ...) ولی اگه تو چیزی بگی به اونا...همشون کشته شدن... فهمیدی؟"
لبخندت رو از دست دادی و سریع گوشی رو گذاشتی تو کیفت... و بخاطر ترست داشتی عرق میکردی... ولی سریع یه لبخندی زدی که نگرانیت رو دور نگه داره... لینو بهت نگاه کرد و بعد توجش به نگرانی که روی صورتت بود رفت...
ل: ا/ت... حالت خوبه؟ چرا انقدر الکی داری عرق میکنی؟ تو زمستونیما..."
~من اوکیم... فقط یکم اینجا حس گرما بهم داد... بخاطر همون...
ل: اوه اوک...
وقتی سخنرانی اعضا تموم شد همگی باهم به سمت در رفتید و به سمت ماشینتون رفتید...
چ(چانگبین): واییییی... این همه اونجا موندیم گشنم شده...
ج/آ: میتونی دو دیقه اون شکمو اروم نگه داری؟ بخدا رسیدیم خونه... وایی
همه داشتن باهم صحبت میکردن ولی تو ساکت مونده بودی و هنوز قلبت بخاطر اون پیام داشت تند و تند میتپید و بیشتر نگران میشدی...
۶.۸k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.