وقتی بخاطر یه دروغ...چهار پارتی
موضوع: وقتی بخاطر یه دروغ ازت متنفر میشن ولی بعد از چند روز میفهمی که سرطان خون داری...\/عضو نهم...
~~~~
پارت دوم...
درباره ی:
تنفر~غمگین~دروغ~بیماری~~
درخواست از طرف: @hionx
خلاصه: تو درباره ی یه چیز خیلی مهم به اعضا دروغ گفتی و الان بخاطرش ازت متنفرن و ممکنه که برای همیشه تورو از ذهن خودشون خارج کنن... ولی تو حالت بد میشه و میری دکتر... ولی میفهمی که سرطان داری... چه اتفاق بدی... نه؟ "ا/ت... بیدار شو...متاسفم... لطفا..." ~لی فلیکس~...
~~~~~
تو اروم حس استرس بهت دست داد و همش فکر های الکی به سرت میزد... "اگه...اگه چون آی.ان یکم بچس اون رو...وای..." "اگه چون چان قویه اون رو اول بدزدن و...بعدش بقیه رو...وای وای...نه..." "اگه من رو بدزدن و بکشن و برای اعضا نقشه بکشن...نه نه نه"
همش فکر های وحشتناک به سرت میزد و تو نفست تندتر میشد و عمیق میشد... اروم خودت دستت رو بخاطر تند شدن قلبت گذاشتی روی سینت و بعد نفست رو تنظیم میکردی...
فلیکش که داشت از خوشحالی غش میکرد یهو توجش روی تو رفت... کمی تعجب کرد که احساس خوشحالی نداری ولی...ترسیده بود چون دید که دستت روی سینته و اروم صدات زد...
ف:"ا/ت؟ حالت خوبه...؟ چرا انقدر عرق کردی؟ چرا انقدر نگران و ترسیده بنظر میای؟ خوبی؟"
به فلیکس نگاه کردی و لبخندی زدی و سعی کردی خودتو جمع کنی...
"من خوبم یونگبوک، فقط یکم از خوشحالی نگران شدم یه وقت غش نکنیم"
و بعد خنده ی الکی کردی و بعد بیرون رو نگاه کردی... ولی با صدای نوتیف گوشیت، به گوشیت نگاه کردی... پیامی برات اومده بود..."امیدوارم به اعضا چیزی نگفته باشی...بعدشم...داریم جونگین رو تارگت میکنیم"
تو تعجب کردی ولی بعد گوشیت رو گذاشتی تو کیفت...نخاستی به اعضا چیزی بگی ولی خودت خاستی از جونگین مراقبت کنی... بهش یه نگاه ریزی کردی و بخاطر خوشحالیش،لبخندی زدی...
بعد از چندساعت به خونه رسیدید و بعد از اینکه همتون لباساتون رو عوض کردید و پیژامه هاتون رو پوشیدید، تو یه اتاق بزرگ رفتید و همگی پیش هم خابیدید، چون همتون کرم داشتید، تورو وسط تخت گذاشته بودن و پسرا کنار شیپشون خابیده بودن... ولی تو بخاطر اینکه نمیخاستی چیزی شه، بیدار موندی و خاستی که از جونگین مراقبت کنی... بعد از اینکه همه خابیدن، تو هنوز با گوشیت ور میرفتی و نمیخابیدی...
ساعت شیش و نیم صبح... جونگین از خواب بیدار شد و تو نگاهش کردی...
ج: "ا/ت... امروز کنسرت داریم...؟"
"وات... نه... مگه میشه انقدر زیاد کنسرت کدوم گروه میزاره؟"
ج:"اوه اوکــ..."
بعد از چند دقیقه...تو صدای شکستن شیشه ای رو شنیدی و با سرعت به سمت آشپزخونه رفتی و هان رو دیدی که داره تو آشپز خونه آب میخوره ولی خودش شیشه رو انداخته...
ه: "عه..."
"ودف! هان؟! قلبم ریخت!"
بعد از چند دقیقه یه پیامه دیگه ای گرفتی..."اگه باهامون همکاری کنی...ما...
~~~~
پارت دوم...
درباره ی:
تنفر~غمگین~دروغ~بیماری~~
درخواست از طرف: @hionx
خلاصه: تو درباره ی یه چیز خیلی مهم به اعضا دروغ گفتی و الان بخاطرش ازت متنفرن و ممکنه که برای همیشه تورو از ذهن خودشون خارج کنن... ولی تو حالت بد میشه و میری دکتر... ولی میفهمی که سرطان داری... چه اتفاق بدی... نه؟ "ا/ت... بیدار شو...متاسفم... لطفا..." ~لی فلیکس~...
~~~~~
تو اروم حس استرس بهت دست داد و همش فکر های الکی به سرت میزد... "اگه...اگه چون آی.ان یکم بچس اون رو...وای..." "اگه چون چان قویه اون رو اول بدزدن و...بعدش بقیه رو...وای وای...نه..." "اگه من رو بدزدن و بکشن و برای اعضا نقشه بکشن...نه نه نه"
همش فکر های وحشتناک به سرت میزد و تو نفست تندتر میشد و عمیق میشد... اروم خودت دستت رو بخاطر تند شدن قلبت گذاشتی روی سینت و بعد نفست رو تنظیم میکردی...
فلیکش که داشت از خوشحالی غش میکرد یهو توجش روی تو رفت... کمی تعجب کرد که احساس خوشحالی نداری ولی...ترسیده بود چون دید که دستت روی سینته و اروم صدات زد...
ف:"ا/ت؟ حالت خوبه...؟ چرا انقدر عرق کردی؟ چرا انقدر نگران و ترسیده بنظر میای؟ خوبی؟"
به فلیکس نگاه کردی و لبخندی زدی و سعی کردی خودتو جمع کنی...
"من خوبم یونگبوک، فقط یکم از خوشحالی نگران شدم یه وقت غش نکنیم"
و بعد خنده ی الکی کردی و بعد بیرون رو نگاه کردی... ولی با صدای نوتیف گوشیت، به گوشیت نگاه کردی... پیامی برات اومده بود..."امیدوارم به اعضا چیزی نگفته باشی...بعدشم...داریم جونگین رو تارگت میکنیم"
تو تعجب کردی ولی بعد گوشیت رو گذاشتی تو کیفت...نخاستی به اعضا چیزی بگی ولی خودت خاستی از جونگین مراقبت کنی... بهش یه نگاه ریزی کردی و بخاطر خوشحالیش،لبخندی زدی...
بعد از چندساعت به خونه رسیدید و بعد از اینکه همتون لباساتون رو عوض کردید و پیژامه هاتون رو پوشیدید، تو یه اتاق بزرگ رفتید و همگی پیش هم خابیدید، چون همتون کرم داشتید، تورو وسط تخت گذاشته بودن و پسرا کنار شیپشون خابیده بودن... ولی تو بخاطر اینکه نمیخاستی چیزی شه، بیدار موندی و خاستی که از جونگین مراقبت کنی... بعد از اینکه همه خابیدن، تو هنوز با گوشیت ور میرفتی و نمیخابیدی...
ساعت شیش و نیم صبح... جونگین از خواب بیدار شد و تو نگاهش کردی...
ج: "ا/ت... امروز کنسرت داریم...؟"
"وات... نه... مگه میشه انقدر زیاد کنسرت کدوم گروه میزاره؟"
ج:"اوه اوکــ..."
بعد از چند دقیقه...تو صدای شکستن شیشه ای رو شنیدی و با سرعت به سمت آشپزخونه رفتی و هان رو دیدی که داره تو آشپز خونه آب میخوره ولی خودش شیشه رو انداخته...
ه: "عه..."
"ودف! هان؟! قلبم ریخت!"
بعد از چند دقیقه یه پیامه دیگه ای گرفتی..."اگه باهامون همکاری کنی...ما...
۲.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.