وانشات از Namjoon
#Namjoon
𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻 𝗞𝗼𝗼𝘁𝗮𝗵
-اوپا میشه پشمکمو بگیری تا بند کفشمو ببندم؟
+اره حتما.
نامجون پشمک ا.ت رو از دستش گرفت و منتظر موند تا کارش تموم بشه.باورش نمیشد اون ا.ت خجالتی الان باهاش اومده بود سر قرار.
-خب…بریم!
دوتاشون باهم به سمت چرخ و فلکی که از اول میخواستن سوار شن رفتن.
سوار شدن و کنار هم نشستن.
ا.ت از خجالت سرشو انداخته بود پایین و همین باعث شد که لبخند روی لبای نامجون شکل بگیره.
-امروز خیلی خوب بود ممنون.
نامجون که جدیدا با هر حرف ا.ت لپاش گل مینداخت این دفعه هم همون اتفاق افتاد!
ا.ت بعد از حرفش سرشو چرخوند و به منظره بی پایان سئول نگاه کرد.از اینکه درخواست نامجونو قبول کرده بود خوشحال بود.
نامجون سرشو برد جلو؛طوری که میتونست از بوی شامپو موهای ا.ت لذت ببره.
یکدفعه ا.ت سرشو برگردوند و همین باعث شد لبش به لب های نامجون برخورد کنه.
هر دو سریع خودشونو عقب کشیدن…
بعد از پیاده شدن از چرخ و فلک به سمت خونه ا.ت راه افتادن.
نامجون ایستاد.
-فردا توی دانشگاه میبینمت.
+منم همینطور.
سکوت…سکوت…سکوت…
هردوتاشون بدون هیچ حرف و حرکتی به هم زل زده بودن.انگار که میخواستن با اون ارتباط چشمی چیز های زیادی بهم بگن.
ا.ت سرشو برد جلو ، دستشو روی گونش گذاشت و بوسهی عمیقی روی لب های نامجون نشوند و جدا شد.
-به نظرم باید بیشتر بریم سر قرار!(و سریع از ماشین پیاده شد)
نامجون دستی روی لباش کشید.
+بالاخره تونستمممم!به دستش اوردمممم!
صبح روز بعد هر دو با انرژی از خواب بلند شدن و به سمت دانشگاه راه افتادن.
خیلی اتفاقی باهم رسیدن.سمت هم رفتن و دست تو دست وارد دانشگاه شدن.
⋆°⧼🎃𝘼𝙉𝘼🕷 ๋࣭༢
▸ #Rm ⬥ #roman ◂ TM
╭─────────────⊰‧໋݊
╰─≽ 𓍱۰.玻璃𝗕tsͦ𖧵ֹֺֽ໋໋݊ 𓄹𓈒 𐤀
@army_bts_ot7
𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻 𝗞𝗼𝗼𝘁𝗮𝗵
-اوپا میشه پشمکمو بگیری تا بند کفشمو ببندم؟
+اره حتما.
نامجون پشمک ا.ت رو از دستش گرفت و منتظر موند تا کارش تموم بشه.باورش نمیشد اون ا.ت خجالتی الان باهاش اومده بود سر قرار.
-خب…بریم!
دوتاشون باهم به سمت چرخ و فلکی که از اول میخواستن سوار شن رفتن.
سوار شدن و کنار هم نشستن.
ا.ت از خجالت سرشو انداخته بود پایین و همین باعث شد که لبخند روی لبای نامجون شکل بگیره.
-امروز خیلی خوب بود ممنون.
نامجون که جدیدا با هر حرف ا.ت لپاش گل مینداخت این دفعه هم همون اتفاق افتاد!
ا.ت بعد از حرفش سرشو چرخوند و به منظره بی پایان سئول نگاه کرد.از اینکه درخواست نامجونو قبول کرده بود خوشحال بود.
نامجون سرشو برد جلو؛طوری که میتونست از بوی شامپو موهای ا.ت لذت ببره.
یکدفعه ا.ت سرشو برگردوند و همین باعث شد لبش به لب های نامجون برخورد کنه.
هر دو سریع خودشونو عقب کشیدن…
بعد از پیاده شدن از چرخ و فلک به سمت خونه ا.ت راه افتادن.
نامجون ایستاد.
-فردا توی دانشگاه میبینمت.
+منم همینطور.
سکوت…سکوت…سکوت…
هردوتاشون بدون هیچ حرف و حرکتی به هم زل زده بودن.انگار که میخواستن با اون ارتباط چشمی چیز های زیادی بهم بگن.
ا.ت سرشو برد جلو ، دستشو روی گونش گذاشت و بوسهی عمیقی روی لب های نامجون نشوند و جدا شد.
-به نظرم باید بیشتر بریم سر قرار!(و سریع از ماشین پیاده شد)
نامجون دستی روی لباش کشید.
+بالاخره تونستمممم!به دستش اوردمممم!
صبح روز بعد هر دو با انرژی از خواب بلند شدن و به سمت دانشگاه راه افتادن.
خیلی اتفاقی باهم رسیدن.سمت هم رفتن و دست تو دست وارد دانشگاه شدن.
⋆°⧼🎃𝘼𝙉𝘼🕷 ๋࣭༢
▸ #Rm ⬥ #roman ◂ TM
╭─────────────⊰‧໋݊
╰─≽ 𓍱۰.玻璃𝗕tsͦ𖧵ֹֺֽ໋໋݊ 𓄹𓈒 𐤀
@army_bts_ot7
۲۶.۲k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.