من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت 1
ات : ای بابا فینیکس بیا اینجا
فینیکس شیطون نمیخواست لباساشو بپوشه و با لباس زیر تویه اوتاق مادرش میدوید و به حرفه مادرش گوش نمیداد فینیکس از اوتاق خارج شد رفت سمته سالون ات هم دنبالش رفت حوله به دست دنبالش میدوید فینیکس با صدایه بلند میخندید و رفت سمته در عمارت مادرش عصبانی شد و حوله رو سمتش پرت کرد و فینیکس شیطون فرار کرد سمته آشپز خونه رفت
حوله درست خورد تو صورت فیلیکس ات ترسید و شکه شد سره جاش مثله میخ وایستاد شوهرش با همون جدیدت و سردی با لحنه عصبی گفت
فیلیکس : این چه کاریه مگه شما بچه این
ات با لحنه مهربونی گفت
ات : ببخشید راستش
همون دقیقه صدایه خدمتکار از آشپز خونه اومد که گفت ای وای آقا فینیکس ببینید همیه سالاد رو ریختین رو زمین فینیکس از آشپز خونه اومد بیرون و میخندید فیلیکس نگاهی به پسرش کرد فینیکس با دیدنه پدرش خندش محو شد ات زود رفت سمته پسرش و جلوش زانو زد
ات : فینیکس شیطون بازی ها تو بزار کنار
فیلیکس با عصبانیت به سمته پسر و همسرش قدم برداشت
فیلیکس : فینیکس این دیگه چه کاریه مگه خودت نمیدونی این کاره بدیه مگه من بهت نگفتم شیطونی نکن
فینیکس بغضش گرفت و لباش اویزون شد مادرش هم از اینکه شوهرش پسرش رو اینجوری دعوا میکنه ناراحت شد و مثله همیشه هیچی نگفت سکوت کرد
فیلیکس بعد از حرفاش رفت سمته اوتاقش ات هم پیشونه فینیکس رو بوس کرد و گفت
ات: ناراحت نباش پدرت بخاطر تو اینجوری گفت
فینیکس چیزی نگفت و مادرش دستشو گرفتم رفتن سمته اوتاق فینیکس بعد از پوشیدنه لباس فینیکس
ات بوسی رو رویه پیشونیه فینیکس گذاشت و گفت
ات : خوب برو بازی کن باش
فینیکس : باشه
از اوتاق با دویدن خارج شد ات هم رفت سمته اوتاق خودش وقتی وارده اوتاق شد دید که شوهرش تو کشو کمد دنباله چیزی میگیرده رفت خیلی کنجکاو رفت سمتش و بالا سرش وایستاد با لحنه خیلی آرومی گفت
ات : آقا لی دنباله چیزی میگردید
فیلیکس که نشسته بود بلند شد و روبه ات کرد و گفت
فیلیکس : یه پرونه اینجا گذاشته بودم ولی الان نیست
ات : راستش الان میام
رد شو برگدوند و میخواست قدم برداره که پاش رو رویه اسپابازی فینیکس گذاشت و نزدیک بود که بیوفته که فیلیکس دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و اونم دستاشو ناخودآگاه دوره گردنش گذاشت لحظه ای چشم تو چشم شدن ات چشماش گرد شدن و فقد تو چشمایه فیلیکس نگاه میکرد
ادامه دارد
پارت 1
ات : ای بابا فینیکس بیا اینجا
فینیکس شیطون نمیخواست لباساشو بپوشه و با لباس زیر تویه اوتاق مادرش میدوید و به حرفه مادرش گوش نمیداد فینیکس از اوتاق خارج شد رفت سمته سالون ات هم دنبالش رفت حوله به دست دنبالش میدوید فینیکس با صدایه بلند میخندید و رفت سمته در عمارت مادرش عصبانی شد و حوله رو سمتش پرت کرد و فینیکس شیطون فرار کرد سمته آشپز خونه رفت
حوله درست خورد تو صورت فیلیکس ات ترسید و شکه شد سره جاش مثله میخ وایستاد شوهرش با همون جدیدت و سردی با لحنه عصبی گفت
فیلیکس : این چه کاریه مگه شما بچه این
ات با لحنه مهربونی گفت
ات : ببخشید راستش
همون دقیقه صدایه خدمتکار از آشپز خونه اومد که گفت ای وای آقا فینیکس ببینید همیه سالاد رو ریختین رو زمین فینیکس از آشپز خونه اومد بیرون و میخندید فیلیکس نگاهی به پسرش کرد فینیکس با دیدنه پدرش خندش محو شد ات زود رفت سمته پسرش و جلوش زانو زد
ات : فینیکس شیطون بازی ها تو بزار کنار
فیلیکس با عصبانیت به سمته پسر و همسرش قدم برداشت
فیلیکس : فینیکس این دیگه چه کاریه مگه خودت نمیدونی این کاره بدیه مگه من بهت نگفتم شیطونی نکن
فینیکس بغضش گرفت و لباش اویزون شد مادرش هم از اینکه شوهرش پسرش رو اینجوری دعوا میکنه ناراحت شد و مثله همیشه هیچی نگفت سکوت کرد
فیلیکس بعد از حرفاش رفت سمته اوتاقش ات هم پیشونه فینیکس رو بوس کرد و گفت
ات: ناراحت نباش پدرت بخاطر تو اینجوری گفت
فینیکس چیزی نگفت و مادرش دستشو گرفتم رفتن سمته اوتاق فینیکس بعد از پوشیدنه لباس فینیکس
ات بوسی رو رویه پیشونیه فینیکس گذاشت و گفت
ات : خوب برو بازی کن باش
فینیکس : باشه
از اوتاق با دویدن خارج شد ات هم رفت سمته اوتاق خودش وقتی وارده اوتاق شد دید که شوهرش تو کشو کمد دنباله چیزی میگیرده رفت خیلی کنجکاو رفت سمتش و بالا سرش وایستاد با لحنه خیلی آرومی گفت
ات : آقا لی دنباله چیزی میگردید
فیلیکس که نشسته بود بلند شد و روبه ات کرد و گفت
فیلیکس : یه پرونه اینجا گذاشته بودم ولی الان نیست
ات : راستش الان میام
رد شو برگدوند و میخواست قدم برداره که پاش رو رویه اسپابازی فینیکس گذاشت و نزدیک بود که بیوفته که فیلیکس دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و اونم دستاشو ناخودآگاه دوره گردنش گذاشت لحظه ای چشم تو چشم شدن ات چشماش گرد شدن و فقد تو چشمایه فیلیکس نگاه میکرد
ادامه دارد
۳.۹k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.