من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت 3
اوتاقش شد ات ناراحت شده بود که حتی نمیتونه به پسرش با دستایه خودش غذا بده اوله شبی ناراحته بخاطره هیچی با فیلیکس دعواش شد الان هم دعوا شون شد در حالی که اونا حتی چند روزی هم حرفی بینشون ردو بدل نمی شد فیلیکس غذا شو خورد و بدونه حرفی از سالون خارج شد و رفت سمته اوتاق کارش
م/ ف : زود باش دخترم میز رو جم کن و برامون چایی بیار
ات : چشم مادر
یعنی از جم کردنه میز رفت برایه مادر و پدرش شوهرش چایی آماده کرد و رفت سمته اوتاقشونم راهی شد بعد از در زدن اجازه وارده به اوتاق رو خواست مادر شوهرش گفت : میتونی بیایی
ات : مادر براتون چایی آوردم
رویه میز گذاشت
م/ف : دخترم یکمی حرف بزنیم
ات : چشم مادر
روبه روش رویه مبل نشست
م/فیلیکس: دخترم با فیلیکس درست صحبت کن
ات : ببخشید مادر اما من که چیزه بدی نگفتم بهش
پ /ف: تو رسما باهاش کل کل میکردی
ات : اما پدر
م/ ف : ببین حتی اینم از بی ادبیته پدر شوهرت مثله پدرته تو بازم داری حاضر جوابی میکنی دیگه نبینم اینجوری با پدر شوهرت و با شوهرت اینجوری حرف بزنی فهمیدی
ات هیچی نگفت و نگاهش رو به پایین دوخت
ات : مادر من میتونم برم فینیکس منتظرمه
م/ف : بله میتونی بری
از رویه مبل بلند شد و سرشو به نشونه احترام پایین کرد و از اوتاق خارج شد بغضش گرفته بود و رفت سمته اوتاق فیلیکس دید که فینیکس داشت بازی میکرد وقتی مادرش رو دید زود به سمتش اومد
فینیکس: مامانی من معذرت ب
میخوام
ات با خنده فیک گفت
ات: وای ببخشید مامانی خیلی ببخشید زود بریم پیژامه بپوشیم و بریم بخوابیم
دسته پسرش رو گرفت و رفت سمته کمد لباسش بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشیدن برایه فینیکس قصه تعریف میکرد غرق در خوندنه قصه بود وقت وقتی چشمش اوفتاد به فینیکس که خیلی آروم خوابه بود کتاب رو گذاشت رو میز و پتو رو رویه پسرش کشید و از اوتاق خارج شد سمته اوتاق خودش راهی شد وارده اوتاق شد
ادامه دارد
پارت 3
اوتاقش شد ات ناراحت شده بود که حتی نمیتونه به پسرش با دستایه خودش غذا بده اوله شبی ناراحته بخاطره هیچی با فیلیکس دعواش شد الان هم دعوا شون شد در حالی که اونا حتی چند روزی هم حرفی بینشون ردو بدل نمی شد فیلیکس غذا شو خورد و بدونه حرفی از سالون خارج شد و رفت سمته اوتاق کارش
م/ ف : زود باش دخترم میز رو جم کن و برامون چایی بیار
ات : چشم مادر
یعنی از جم کردنه میز رفت برایه مادر و پدرش شوهرش چایی آماده کرد و رفت سمته اوتاقشونم راهی شد بعد از در زدن اجازه وارده به اوتاق رو خواست مادر شوهرش گفت : میتونی بیایی
ات : مادر براتون چایی آوردم
رویه میز گذاشت
م/ف : دخترم یکمی حرف بزنیم
ات : چشم مادر
روبه روش رویه مبل نشست
م/فیلیکس: دخترم با فیلیکس درست صحبت کن
ات : ببخشید مادر اما من که چیزه بدی نگفتم بهش
پ /ف: تو رسما باهاش کل کل میکردی
ات : اما پدر
م/ ف : ببین حتی اینم از بی ادبیته پدر شوهرت مثله پدرته تو بازم داری حاضر جوابی میکنی دیگه نبینم اینجوری با پدر شوهرت و با شوهرت اینجوری حرف بزنی فهمیدی
ات هیچی نگفت و نگاهش رو به پایین دوخت
ات : مادر من میتونم برم فینیکس منتظرمه
م/ف : بله میتونی بری
از رویه مبل بلند شد و سرشو به نشونه احترام پایین کرد و از اوتاق خارج شد بغضش گرفته بود و رفت سمته اوتاق فیلیکس دید که فینیکس داشت بازی میکرد وقتی مادرش رو دید زود به سمتش اومد
فینیکس: مامانی من معذرت ب
میخوام
ات با خنده فیک گفت
ات: وای ببخشید مامانی خیلی ببخشید زود بریم پیژامه بپوشیم و بریم بخوابیم
دسته پسرش رو گرفت و رفت سمته کمد لباسش بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشیدن برایه فینیکس قصه تعریف میکرد غرق در خوندنه قصه بود وقت وقتی چشمش اوفتاد به فینیکس که خیلی آروم خوابه بود کتاب رو گذاشت رو میز و پتو رو رویه پسرش کشید و از اوتاق خارج شد سمته اوتاق خودش راهی شد وارده اوتاق شد
ادامه دارد
۳.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.