☆فیک☆پارت اول...
☆فیک☆پارت اول...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come into my life?
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
وارد اتاقش شد... هیچی جز تاریکی نمیدید ولی چشمان یک نفر که بهش زل زده بود... او فاصله گرفت و هنوز چشمان آن کس را میدید... دیگه ترس تمام وجودش رو گرفته بود... آروم نفس میکشید... ولی چشمان آن کس هنوز اورا میترسوند...
فلیکس به سمت آن کس حرکت کرد... از روی چشمان او، او را شناختـ...
هیونجین در چشمان فلیکس نگاه میکرد... او تمام وجودش پر از دردِ بعد از جدا شدن بود...
هیونجین:بهت فکر میکنم... بعد از جدا شدنمون... حتی بعد از جداییمون...
هیونجین دستش رو گرفت ولی... فلیکس ولش کرد و به سمت در اتاق رفت...
فلیکس: من قرار نیست برگردم... پس امید نداشته باش که برگردم... هرچقدر بهت نزدیک بشم... بدبختیم بیشتر میشه...
هیونجین: بدبختی داشتی... شاید بیشتر شه... ولی... بدبختی مهم نیس... دیوونه بودنمون... مهمه...
میونگ وقتی فلیکس رو دید که از اتاق بیرون میاد... به سمت اتاق رفت و هیونجین رو دید که به زمین خیزه بود
میونگ: هیون... چی شد؟
هیونجین: قبول نکرد...
میونگ: هیون...قول میدم کاری کنم قبول کنه...
اون حرفی که میونگ زد... داشت انجام میشد...
هرموقع که هیونجین به سمت فلیکس میرفت... فلیکس بهش اهمیت نمیداد ولی بعد از...سه سال... هیونجین و فلیکس به دانشگاهی منتقل شدن...و حتی میونگ...
اون ها مجبور بودن تو خوابگاه بخوابن... میونگ که خوبی برای هیون میخواست به دفتر مدیر رفت...
مدیر:سلام عزیزم، چیزی نیاز داری؟
میونگ: چیزی نیاز ندارم... یه درخواستی دارم...
مدیر: بگو... چیه درخواستت؟
میونگ: میتونید برای خوابگاه... هوانگ هیونجین و لی فلیکس رو تو یه اتاق بزارید؟
مدیر: چرا دقیقا؟
میونگ: اون دو نفر... دوستای صمیمی هستن...(دروغ گفت)
مدیر: باشه...
میونگ تشکر کرد و از اتاق مدیر بیرون اومد...
هیونجین و فلیکس به سمت خوابگاهشون حرکت کردن...
هیونجین: اتاق 156...
فلیکس: اتاق 156...
هیونجین و فلیکس: هم اتاقیم؟!
بعد یه بحث بزرگ... هیونجین و فلیکس وارد اتاق شدن... ولی فلیکس از توی کیفش یه گچ برداشت... و نصف اتاق رو خط کشی کرد
فلیکس: اونجا برای تو! اینحا برای من! از این خط جلوتر نمیتونیم بیایم...
هیونجین روی تخت خودش دراز کشید...
هیونجین: چون هم اتاقیم... من یه کاری میکنم عاشقم شی... دوباره!
میونگ داشت به حرفاشون گوش میداد...و بعد پوزخندی زد...
هیونجین شب که همه خابیده بودن به سمت فلیکس رفت... کنارش دراز کشید و فلیکس رو شبیه دوران قبل بغلش کرد...
هیونجین توی اون موقع ها غرق شد و کنار فلیکس خابش برد...
میونگ که اونا رو توی شب دید... لبخندی زد...
میونگ: امید من اینه... اون ها... برای هم ساخته شدن...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come into my life?
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
وارد اتاقش شد... هیچی جز تاریکی نمیدید ولی چشمان یک نفر که بهش زل زده بود... او فاصله گرفت و هنوز چشمان آن کس را میدید... دیگه ترس تمام وجودش رو گرفته بود... آروم نفس میکشید... ولی چشمان آن کس هنوز اورا میترسوند...
فلیکس به سمت آن کس حرکت کرد... از روی چشمان او، او را شناختـ...
هیونجین در چشمان فلیکس نگاه میکرد... او تمام وجودش پر از دردِ بعد از جدا شدن بود...
هیونجین:بهت فکر میکنم... بعد از جدا شدنمون... حتی بعد از جداییمون...
هیونجین دستش رو گرفت ولی... فلیکس ولش کرد و به سمت در اتاق رفت...
فلیکس: من قرار نیست برگردم... پس امید نداشته باش که برگردم... هرچقدر بهت نزدیک بشم... بدبختیم بیشتر میشه...
هیونجین: بدبختی داشتی... شاید بیشتر شه... ولی... بدبختی مهم نیس... دیوونه بودنمون... مهمه...
میونگ وقتی فلیکس رو دید که از اتاق بیرون میاد... به سمت اتاق رفت و هیونجین رو دید که به زمین خیزه بود
میونگ: هیون... چی شد؟
هیونجین: قبول نکرد...
میونگ: هیون...قول میدم کاری کنم قبول کنه...
اون حرفی که میونگ زد... داشت انجام میشد...
هرموقع که هیونجین به سمت فلیکس میرفت... فلیکس بهش اهمیت نمیداد ولی بعد از...سه سال... هیونجین و فلیکس به دانشگاهی منتقل شدن...و حتی میونگ...
اون ها مجبور بودن تو خوابگاه بخوابن... میونگ که خوبی برای هیون میخواست به دفتر مدیر رفت...
مدیر:سلام عزیزم، چیزی نیاز داری؟
میونگ: چیزی نیاز ندارم... یه درخواستی دارم...
مدیر: بگو... چیه درخواستت؟
میونگ: میتونید برای خوابگاه... هوانگ هیونجین و لی فلیکس رو تو یه اتاق بزارید؟
مدیر: چرا دقیقا؟
میونگ: اون دو نفر... دوستای صمیمی هستن...(دروغ گفت)
مدیر: باشه...
میونگ تشکر کرد و از اتاق مدیر بیرون اومد...
هیونجین و فلیکس به سمت خوابگاهشون حرکت کردن...
هیونجین: اتاق 156...
فلیکس: اتاق 156...
هیونجین و فلیکس: هم اتاقیم؟!
بعد یه بحث بزرگ... هیونجین و فلیکس وارد اتاق شدن... ولی فلیکس از توی کیفش یه گچ برداشت... و نصف اتاق رو خط کشی کرد
فلیکس: اونجا برای تو! اینحا برای من! از این خط جلوتر نمیتونیم بیایم...
هیونجین روی تخت خودش دراز کشید...
هیونجین: چون هم اتاقیم... من یه کاری میکنم عاشقم شی... دوباره!
میونگ داشت به حرفاشون گوش میداد...و بعد پوزخندی زد...
هیونجین شب که همه خابیده بودن به سمت فلیکس رفت... کنارش دراز کشید و فلیکس رو شبیه دوران قبل بغلش کرد...
هیونجین توی اون موقع ها غرق شد و کنار فلیکس خابش برد...
میونگ که اونا رو توی شب دید... لبخندی زد...
میونگ: امید من اینه... اون ها... برای هم ساخته شدن...
۱۲.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.