☆فیک☆پارت دوم...
☆فیک☆پارت دوم...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come into my life
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
میونگ که به دیوار تکیه داده بود و اونها رو نگاه میکرد... ریا از اتاقش بیرون اومد... و چون همه جا تاریک بود و فقط نور گوشیه ریا به جاها نور میداد... میونگ، ریا رو دید... ولی اهمیتی نداد و فلیکس و هیونجین رو نگله میکرد...
هیونجین لبخندی روی لب هاش درست شد و فلیکس بخاطر حس دست های هیونجین.. بیدار شد و هیونجین رو دید.. ولی به جای اینکه عصبانی بشه... از جاش بلند شد و هیونجین رو تکون داد... تا هیونجین بلند شه... ولی نه... هیون بلند نشد... هیونجین توی خوابش عمیق فرو رفته بود...
فلیکس: این که همیشه با یه دست بلند میشد... چرا الان بیدار نمیشه...؟ موندم بدونم چه خوابی میبینه...
هیونجین با صدای فلیکس بیدار شد و به فلیکس نکاه کرد... دوتاشون توی چشمان هم فرو رفته بودن... بعد چند ثانیه... هیونجین بلند شد و معذرت خواهی کرد... به سمت تخت خودش رفت و تلاش مرد بخابه...
فلیکس هم خابید...
شب گذشت و صبح سر رسید... میونگ و ریا که باهم دوست شدن...
ریا:(دوست صمیمی فلیکس از بچگی)
میونگ:(دوست صمیمی هیونجین از بچگی)
ریا و میونگ وارد اتاقشون شدن...
ریا: صبح شده...!
میونگ: صبح شده پاشید...
هیونجین که از قبل داشت الکی خودشو به خواب میزد چون اصلا خوابش نمیبرد
هیونجین به فلیکس نگاه کرد و بعد به میونگ و ریا...
هیونجین: بیدارم...
از روی جاش بلند شد... و پتوش و تختش رو مرتب کرد
به فلیکس نگاه مرد و دید که توی خاب غرقه...
به سمتش رفت و به ریا و میونگ نگاه کرد
هیونجین: میشه... یه دیقه برید بیرون؟
ریا و میونگ سرشون رو به علامت تایید تکون دادن و از اتاق بیرون رفتن و در رو بستن
هیونجین از فلیکس فاصله گرفت... به سمت جای خودش رفت و تی شرتش رو در اورد
فلیکس بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد...و به هیونجین که تی شرتی تنش نبود... نگاهی کرد
هیونجین: گرممه...
ناگهان خود هیونجین به فلیکس نگاه کرد و فلیکس سریع روش رو کرد اونور...
هیونجین: داشتی نگام میکردی؟
فلیکس: آم.. نه... نه...
هیونجین به فلیکس نزدیک شد و بدنش از بدن فلیکس یک اینچ فاصله داشت...
هیونجین: هنوز دوسم داری؟
فلیکس: چ-چ-چی؟ ن-نه...
هیونجین: نمیخاد دروغ بگی... خودم فهمیدمـ...
لبش رو به لب فلیکس نزدیک کرد...
هیونجین: فقط بگو دوسم داری؟
فلیکس خودشو آروم کرد: نه دوست ندارم!
بعد از هیونجین فاصله گرفت... هیونجین پوزخندی زد
هیونجین: نباید قرمز میشدی پس!
هیونجین لباس جدیدش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت تا به کلاس بره...
فلیکس روی نیمکت عقب نشست و هیونجین کیفش رو برداشت و به سمت فلیکس رفت...
هیونجین: جا کسی نیس اینجا؟
و بعد کنار فلیکس نشست...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come into my life
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
میونگ که به دیوار تکیه داده بود و اونها رو نگاه میکرد... ریا از اتاقش بیرون اومد... و چون همه جا تاریک بود و فقط نور گوشیه ریا به جاها نور میداد... میونگ، ریا رو دید... ولی اهمیتی نداد و فلیکس و هیونجین رو نگله میکرد...
هیونجین لبخندی روی لب هاش درست شد و فلیکس بخاطر حس دست های هیونجین.. بیدار شد و هیونجین رو دید.. ولی به جای اینکه عصبانی بشه... از جاش بلند شد و هیونجین رو تکون داد... تا هیونجین بلند شه... ولی نه... هیون بلند نشد... هیونجین توی خوابش عمیق فرو رفته بود...
فلیکس: این که همیشه با یه دست بلند میشد... چرا الان بیدار نمیشه...؟ موندم بدونم چه خوابی میبینه...
هیونجین با صدای فلیکس بیدار شد و به فلیکس نکاه کرد... دوتاشون توی چشمان هم فرو رفته بودن... بعد چند ثانیه... هیونجین بلند شد و معذرت خواهی کرد... به سمت تخت خودش رفت و تلاش مرد بخابه...
فلیکس هم خابید...
شب گذشت و صبح سر رسید... میونگ و ریا که باهم دوست شدن...
ریا:(دوست صمیمی فلیکس از بچگی)
میونگ:(دوست صمیمی هیونجین از بچگی)
ریا و میونگ وارد اتاقشون شدن...
ریا: صبح شده...!
میونگ: صبح شده پاشید...
هیونجین که از قبل داشت الکی خودشو به خواب میزد چون اصلا خوابش نمیبرد
هیونجین به فلیکس نگاه کرد و بعد به میونگ و ریا...
هیونجین: بیدارم...
از روی جاش بلند شد... و پتوش و تختش رو مرتب کرد
به فلیکس نگاه مرد و دید که توی خاب غرقه...
به سمتش رفت و به ریا و میونگ نگاه کرد
هیونجین: میشه... یه دیقه برید بیرون؟
ریا و میونگ سرشون رو به علامت تایید تکون دادن و از اتاق بیرون رفتن و در رو بستن
هیونجین از فلیکس فاصله گرفت... به سمت جای خودش رفت و تی شرتش رو در اورد
فلیکس بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد...و به هیونجین که تی شرتی تنش نبود... نگاهی کرد
هیونجین: گرممه...
ناگهان خود هیونجین به فلیکس نگاه کرد و فلیکس سریع روش رو کرد اونور...
هیونجین: داشتی نگام میکردی؟
فلیکس: آم.. نه... نه...
هیونجین به فلیکس نزدیک شد و بدنش از بدن فلیکس یک اینچ فاصله داشت...
هیونجین: هنوز دوسم داری؟
فلیکس: چ-چ-چی؟ ن-نه...
هیونجین: نمیخاد دروغ بگی... خودم فهمیدمـ...
لبش رو به لب فلیکس نزدیک کرد...
هیونجین: فقط بگو دوسم داری؟
فلیکس خودشو آروم کرد: نه دوست ندارم!
بعد از هیونجین فاصله گرفت... هیونجین پوزخندی زد
هیونجین: نباید قرمز میشدی پس!
هیونجین لباس جدیدش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت تا به کلاس بره...
فلیکس روی نیمکت عقب نشست و هیونجین کیفش رو برداشت و به سمت فلیکس رفت...
هیونجین: جا کسی نیس اینجا؟
و بعد کنار فلیکس نشست...
۱۲.۶k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.