حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 22
مهشاد:*باهم نگاهی به
دیانا کردیم و شونه هارو انداختیم بالا و دهنمون طوری بود که عدد هشت
رو نشون میداد.....
دیدیم که نیکا داره میاد
پانیذ: پس تاکید میکنم
هیشکی هیچیو به روی
خدش نمیاره.(با صدای آروم)
دیانا:* نمیدونستم قضیه چیه
ولی خب هرچی که بود یه
حسی بم میگفت همچین موضوع
جالبی ام نیست. پس تصمیم گرفتم فضارو عوض کنم*
دیانا: وای من که خیلی گشنمه
*جوری مهشاد رو نگاه کردم که منظورمو رسوندم
مهشاد:* دیانا جوری نگام کرد
که منظورش این بود که ادامه بدم.*
مهشاد:وای اره منم
نیکا: مامان ناهار چی داریم؟
مهشاد: مامانت نیست
نیکا: وا کجا رفته
مهشاد: مث اینکه عروسی
پسر خالت بودع، خالت رفته لباس ببینه، بعد به مامانت زنگ زده که بیاد نظر بده یا اگه دوست داشت اونم یه لباس بخره.
نیکا: اره عروسی پسر خالمه
ولی خب سه ماه دیگه اسسسس
دیانا: خب بالاخره یه جورایی خالت، مادر داماده دیگه باید زود تر کاراشو بکنه
نیکا: اوهوم اینم هست..... راستی مهشاد تو از کجا فهمیدی که مامان من رفته پیش خالم واسه ی لباس.
مهشاد: خود خاله بم گفت. و گفت به توعم بگم
نیکا: عا اوک
part 22
مهشاد:*باهم نگاهی به
دیانا کردیم و شونه هارو انداختیم بالا و دهنمون طوری بود که عدد هشت
رو نشون میداد.....
دیدیم که نیکا داره میاد
پانیذ: پس تاکید میکنم
هیشکی هیچیو به روی
خدش نمیاره.(با صدای آروم)
دیانا:* نمیدونستم قضیه چیه
ولی خب هرچی که بود یه
حسی بم میگفت همچین موضوع
جالبی ام نیست. پس تصمیم گرفتم فضارو عوض کنم*
دیانا: وای من که خیلی گشنمه
*جوری مهشاد رو نگاه کردم که منظورمو رسوندم
مهشاد:* دیانا جوری نگام کرد
که منظورش این بود که ادامه بدم.*
مهشاد:وای اره منم
نیکا: مامان ناهار چی داریم؟
مهشاد: مامانت نیست
نیکا: وا کجا رفته
مهشاد: مث اینکه عروسی
پسر خالت بودع، خالت رفته لباس ببینه، بعد به مامانت زنگ زده که بیاد نظر بده یا اگه دوست داشت اونم یه لباس بخره.
نیکا: اره عروسی پسر خالمه
ولی خب سه ماه دیگه اسسسس
دیانا: خب بالاخره یه جورایی خالت، مادر داماده دیگه باید زود تر کاراشو بکنه
نیکا: اوهوم اینم هست..... راستی مهشاد تو از کجا فهمیدی که مامان من رفته پیش خالم واسه ی لباس.
مهشاد: خود خاله بم گفت. و گفت به توعم بگم
نیکا: عا اوک
۶.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.