رمان یادت باشد ۲۴۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_شش
نشد. چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان "عجّل الله تعالی فرجه الشریف" را دیده بود. چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند!
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند. بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد. روی تک تک پله ها می نشستم و گریه می کردم. گفتم: " بذارید همین جا بمونم. دو هفته است که عزیز دلم رو ندیدم. دو هفته است که حمید پیش من نبوده.
به پله آخر که رسیدم، آقا سعید را دیدم. بهش گفتم:" آقا سعید! حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرن سردخونه. حمید از سرما بدش میاد." تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگی ام تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند.
مرا به زور سوار ماشین کردند. به مسجد محله ی پدری حمید رفتیم؛ همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند. پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند. جای سوزن انداختن نبود. عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند.
مراسم که تموم شد، پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند. با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم. دلم می خواست هر کجا که حمید هست، همان جا باشم. جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم. دوستانم من را کنار کشیدند و نگذاشتند با حمید همراه باشم.
از مسجد به خانه پدرم آمدیم. حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم. مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود. لب نزده بودم. باز همان را گرم کرد، ولی باز نتوانستم چیزی بخورم. تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن. ظرف غذا پر از اشک شده بود. حمید عدس پلو خیلی دوست داشت. روی عدس پلو، تخم مرغ می ریخت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
نشد. چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان "عجّل الله تعالی فرجه الشریف" را دیده بود. چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند!
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند. بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد. روی تک تک پله ها می نشستم و گریه می کردم. گفتم: " بذارید همین جا بمونم. دو هفته است که عزیز دلم رو ندیدم. دو هفته است که حمید پیش من نبوده.
به پله آخر که رسیدم، آقا سعید را دیدم. بهش گفتم:" آقا سعید! حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرن سردخونه. حمید از سرما بدش میاد." تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگی ام تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند.
مرا به زور سوار ماشین کردند. به مسجد محله ی پدری حمید رفتیم؛ همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند. پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند. جای سوزن انداختن نبود. عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند.
مراسم که تموم شد، پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند. با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم. دلم می خواست هر کجا که حمید هست، همان جا باشم. جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم. دوستانم من را کنار کشیدند و نگذاشتند با حمید همراه باشم.
از مسجد به خانه پدرم آمدیم. حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم. مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود. لب نزده بودم. باز همان را گرم کرد، ولی باز نتوانستم چیزی بخورم. تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن. ظرف غذا پر از اشک شده بود. حمید عدس پلو خیلی دوست داشت. روی عدس پلو، تخم مرغ می ریخت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۸.۹k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.