رمان یادت باشد ۲۴۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_هفت
با سالاد شیرازی و نان می خورد. تا مدت ها همین قضیه تکرار شد. هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم. غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم. خلاصه همه چیز!
مادرم با گریه گفت:" دختر گلم! الهی فدای اشکات بشم. حالا که چیزی نمی خوری، استراحت کن که جون داشته باشی. فردا خیلی کار داریم." از فردای نیامده می ترسیدم. از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم. از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم. برق ها خاموش بود، ولی کسی آن شب نخوابید. برادرم داخل اتاق قرآن می خواند. صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد. من هم کمرم را گرفته بودم. پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم. لحظه به لحظه کمرم دولا می شد.
با این که پیکرش را دیده بودم، ولی هنوز باورم نشده بود. پیش خودم می گفتم:" حمید که اهل بدقولی نیست. فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه. خودش با من تماس می گیره!" دوست داشتم زمان به عقب برگردد. تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم. ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم. منتظر بودم دوبارا زنگ بزند. فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت:" باید صبر کنی" تمام نشده!
آن شب دراز بالاخره صبح شد. نماز را خواندم.لباس مشکی تن من کردند. دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم. تا سبزه میدان با ماشین رفتیم. از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم. از جلوی پیغمبریه رد شدم. یادهمه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیاء پاتوق همیشگی مان بود. می آمدیم اینجا. کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم. بعد پای...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
با سالاد شیرازی و نان می خورد. تا مدت ها همین قضیه تکرار شد. هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم. غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم. خلاصه همه چیز!
مادرم با گریه گفت:" دختر گلم! الهی فدای اشکات بشم. حالا که چیزی نمی خوری، استراحت کن که جون داشته باشی. فردا خیلی کار داریم." از فردای نیامده می ترسیدم. از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم. از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم. برق ها خاموش بود، ولی کسی آن شب نخوابید. برادرم داخل اتاق قرآن می خواند. صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد. من هم کمرم را گرفته بودم. پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم. لحظه به لحظه کمرم دولا می شد.
با این که پیکرش را دیده بودم، ولی هنوز باورم نشده بود. پیش خودم می گفتم:" حمید که اهل بدقولی نیست. فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه. خودش با من تماس می گیره!" دوست داشتم زمان به عقب برگردد. تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم. ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم. منتظر بودم دوبارا زنگ بزند. فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت:" باید صبر کنی" تمام نشده!
آن شب دراز بالاخره صبح شد. نماز را خواندم.لباس مشکی تن من کردند. دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم. تا سبزه میدان با ماشین رفتیم. از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم. از جلوی پیغمبریه رد شدم. یادهمه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیاء پاتوق همیشگی مان بود. می آمدیم اینجا. کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم. بعد پای...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
۹.۳k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.