رمان یادت باشد ۲۴۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_پنج
من از حرکت باز ایستاده بود؛ همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین"علیه السلام" و شما عشق سوم من هستی."
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود. قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم. بغلش کردم. نازش کردم. روی تنش دست کشیدم. همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم. ولی همه یادم رفته بود. سرم را بردم کنار گوشش و گفتم:" یادت باشه! دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم." سرم را بلند کردم. انگار منتظر جواب باشم. چند لحظه ای سکوت کردم. دوباره در گوشش گفتم:" حمید! دوستت دارم."
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود:" فرزانه! دلم رو لرزوندی. ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی." در گوشش حلالیت خواستم. گفتم: " حمیدم! ببخش اگر دلت رو لرزوندم. من رو حلال کن. شهادتت مبارک عزیزم. سلام من رو به سیدالشهدا برسون. به حضرت زهرا بگو هدیه من رو قبول کنن."
نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم. می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد. می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند. برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم. حمیدی که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم. حالا سرد سرد بود؛ سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت. گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند. خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم؛ چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
من از حرکت باز ایستاده بود؛ همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین"علیه السلام" و شما عشق سوم من هستی."
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود. قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم. بغلش کردم. نازش کردم. روی تنش دست کشیدم. همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم. ولی همه یادم رفته بود. سرم را بردم کنار گوشش و گفتم:" یادت باشه! دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم." سرم را بلند کردم. انگار منتظر جواب باشم. چند لحظه ای سکوت کردم. دوباره در گوشش گفتم:" حمید! دوستت دارم."
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود:" فرزانه! دلم رو لرزوندی. ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی." در گوشش حلالیت خواستم. گفتم: " حمیدم! ببخش اگر دلت رو لرزوندم. من رو حلال کن. شهادتت مبارک عزیزم. سلام من رو به سیدالشهدا برسون. به حضرت زهرا بگو هدیه من رو قبول کنن."
نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم. می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد. می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند. برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم. حمیدی که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم. حالا سرد سرد بود؛ سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت. گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند. خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم؛ چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۸.۴k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.