رمان یادت باشد ۲۴۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_چهار
را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد. در طول زندگی، هر وقت روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد، دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت. حالا هم دست هایش سرد سرد بود. می خواستم با دست هایم گرمش کنم. سرم را می بردم جلو توی صورتش، نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
نا امید شده بودم. روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم. حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت. ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود. بهانه دلم جور شده بود. عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم:" این شوهر من نیست. این حمید من نیست. حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الان اون ماه گرفتگی نیست!"
بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت:" از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده." بعد بابا به بالای تابوت رفت. بند کفن را باز کرو و گفت:" فرزانه! بیا ببین. همه جای بدنش ترکش خورده، الا سینه اش که سالم مونده."
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم. یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین" علیه السلام " محکم سینه می زد و می گفت: " فرزانه! این سینه هیچ وقت نمی سوزه." همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود؛ شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت؛ همه جا به جز سینه که کاملاً سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم. دلم می خواست تپش قلب داشته باشد. زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من می تپد، ولی هیچ خبری نبود. هیچ واکنشی نشان نمی داد. سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است. قلبی که یک عمر برای تو تپیده، حالا دیگر هیچ نبضی، هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد. قلب حمید....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد. در طول زندگی، هر وقت روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد، دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت. حالا هم دست هایش سرد سرد بود. می خواستم با دست هایم گرمش کنم. سرم را می بردم جلو توی صورتش، نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
نا امید شده بودم. روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم. حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت. ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود. بهانه دلم جور شده بود. عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم:" این شوهر من نیست. این حمید من نیست. حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الان اون ماه گرفتگی نیست!"
بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت:" از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده." بعد بابا به بالای تابوت رفت. بند کفن را باز کرو و گفت:" فرزانه! بیا ببین. همه جای بدنش ترکش خورده، الا سینه اش که سالم مونده."
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم. یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین" علیه السلام " محکم سینه می زد و می گفت: " فرزانه! این سینه هیچ وقت نمی سوزه." همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود؛ شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت؛ همه جا به جز سینه که کاملاً سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم. دلم می خواست تپش قلب داشته باشد. زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من می تپد، ولی هیچ خبری نبود. هیچ واکنشی نشان نمی داد. سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است. قلبی که یک عمر برای تو تپیده، حالا دیگر هیچ نبضی، هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد. قلب حمید....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۴.۳k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.