ناجی پارت ۵١
#ناجی #پارت_۵١
اقاجون سرشو اورد بالا و گفت
'بگو پسرم
احسان نگاهی ب من کرد من نگاهمو ازش گرفتم و گفتم
^بهتره ی چیزی همین الان بگم ....تا اینک بعدا بخوام بگم
بلند شدم و گفتم
+ببخشید
خواستم میزو ترک کنم ک احسان گفت
^قرار نبود ک همدیگرو تنها بزاریم
اقاجون گفت
'میشه بگین داستان چیه دارم نگران میشم
اومدم رو صندلی نشستم احسان گفت
^چهار سال پیش تو ی گوشه از این شهر ی پسری دل بسته ی دختر میشه عاشقش میشه
همینطور ک میگفت من اشک میریختم
^بعد سه سال یهو سر کله ی پسر عمو پیداش میشه و ب اون پسر میگ ک من قراره با اون ازدواج کنم پاتو از زندگیش بکش بیرون اونم اون دخترو میپاد میبینه ک با پسر عموش میره بیرون پیام ک بهش میده جوابایی ک مفهمومش حرفای پسر عموش بودو دریافت میکنه در صورتی ک پیاما از طرف پسر عموش بوده و اون دختر هم بی خبر از همه جا میبینه عشقش گزاشته رفته پسر برای عادت کردن عوض شدن حالش میره خارج دختر هم همش مورد ظلم پسر عموش قرار میگیره ی روز دختر تصمیم میگیره فرار کنه وقتی فرار میکنه ی مرد نجاتش میده و میاره تو خونش اون دختر هم زنی ک دخترشو از دست میده رو از افسردگی نجات میده هم زندگی اون مرد و از ناراحتی بعد ی سال پسر برمیگرده خونش و دختر و میبینه دختر هم میفهمه ک تا الان تو خونه اون پسر کارمیکرده اول پس میزنه پسرو چون فکر میکرده ک اون پسر ولش کرده حتی قصد فرار از اون خونه رو هم میکنه ک کسی رو ب دردسر نندازه اما پسر میفهمه و برش میگردونه واسه دختر ماجرا رو تعریف میکنه حالا عشق جفتشون برگشته و دوباره عاشق هم شدن یا بهتره بگم دوباره عاشق هم شدیم
صورتم از اشک خیس شده بود دستم روی میز بود ک مشت کرده بودم یهو ی دست از رو ب روی میز دستامو گرفت سرمو بالا اوردم ارام جون بود صورت خودش غرق اشک شده بود اقاجون گفت
'فکرنمیکردم ک ناجی ی ادم بشم و دو نفر رو ب هم برسونم
احسان گفت
^بابا شما میتونی ب فرزندی قبولش کنین اما ی جور دیگ
'قطعا همینطوره
حالم داشت بهتر میشد شجاعت احسان باعپث این حال خوب بود ی لبخندی زدم حالا همه درست و حسابی شام میخوردیم
اقاجون سرشو اورد بالا و گفت
'بگو پسرم
احسان نگاهی ب من کرد من نگاهمو ازش گرفتم و گفتم
^بهتره ی چیزی همین الان بگم ....تا اینک بعدا بخوام بگم
بلند شدم و گفتم
+ببخشید
خواستم میزو ترک کنم ک احسان گفت
^قرار نبود ک همدیگرو تنها بزاریم
اقاجون گفت
'میشه بگین داستان چیه دارم نگران میشم
اومدم رو صندلی نشستم احسان گفت
^چهار سال پیش تو ی گوشه از این شهر ی پسری دل بسته ی دختر میشه عاشقش میشه
همینطور ک میگفت من اشک میریختم
^بعد سه سال یهو سر کله ی پسر عمو پیداش میشه و ب اون پسر میگ ک من قراره با اون ازدواج کنم پاتو از زندگیش بکش بیرون اونم اون دخترو میپاد میبینه ک با پسر عموش میره بیرون پیام ک بهش میده جوابایی ک مفهمومش حرفای پسر عموش بودو دریافت میکنه در صورتی ک پیاما از طرف پسر عموش بوده و اون دختر هم بی خبر از همه جا میبینه عشقش گزاشته رفته پسر برای عادت کردن عوض شدن حالش میره خارج دختر هم همش مورد ظلم پسر عموش قرار میگیره ی روز دختر تصمیم میگیره فرار کنه وقتی فرار میکنه ی مرد نجاتش میده و میاره تو خونش اون دختر هم زنی ک دخترشو از دست میده رو از افسردگی نجات میده هم زندگی اون مرد و از ناراحتی بعد ی سال پسر برمیگرده خونش و دختر و میبینه دختر هم میفهمه ک تا الان تو خونه اون پسر کارمیکرده اول پس میزنه پسرو چون فکر میکرده ک اون پسر ولش کرده حتی قصد فرار از اون خونه رو هم میکنه ک کسی رو ب دردسر نندازه اما پسر میفهمه و برش میگردونه واسه دختر ماجرا رو تعریف میکنه حالا عشق جفتشون برگشته و دوباره عاشق هم شدن یا بهتره بگم دوباره عاشق هم شدیم
صورتم از اشک خیس شده بود دستم روی میز بود ک مشت کرده بودم یهو ی دست از رو ب روی میز دستامو گرفت سرمو بالا اوردم ارام جون بود صورت خودش غرق اشک شده بود اقاجون گفت
'فکرنمیکردم ک ناجی ی ادم بشم و دو نفر رو ب هم برسونم
احسان گفت
^بابا شما میتونی ب فرزندی قبولش کنین اما ی جور دیگ
'قطعا همینطوره
حالم داشت بهتر میشد شجاعت احسان باعپث این حال خوب بود ی لبخندی زدم حالا همه درست و حسابی شام میخوردیم
۲۶.۹k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.