ناجی پارت ۵٣
#ناجی #پارت_۵٣
همگی ک تشکر کردیم اقاجون گفت ک خیلی خسته است و چون فردا مهمونی داریم بهتر ک زود تر بخوابیم
ظرف میوه و چایی ر و جمع کردم و بردم لشپزخونه ک بشورم احسان اومد و گفت
^برو من میشورم امروز خیییلی خسته شدی
+ن میشورم تو فقط صبح زود بیدار شو برنجو با هم بار بزاریم قابلمه ها بزرگه سخته ...اوه تو ک دستت اینجوریه نمیتونی
^عیبی نداره امیر علی رو میگم بیاد خودمم میام تنها نباشی راستی بابا گفت ک میخواستم شب مهمونی ب عنوان دخترم معرفی کنم ولی شب مهمونی ب عنوان عروسم معرفی میکنم .. ولی من بهش گفتم الان ن
+چرا ....چیزی شده مگه
^ن ولی ی سوپرایز دارم برات ک چند وقت بعد ک اطمینان پیدا کردم ردیفه همه چیز بهت میگم ...ی چیز ک حتی ب فکرتم نمیرسه
+چی؟!
^دیگ منو مورد بازجویی قرار نده
شب بخیر
بعد رفت
معلوم نیس تو سرش چی میگذره
ظرفارو شستم و رفتم اتاق نگار داشت تلفنی با مامانش حرف میزد و ماجرای امشبو میگفت ماماتش و باباش از ماجرا خبر داشتن من انقدر خسته بودم ک صبر نکردم تلفن نگار تموم بشه و خوابم برد
صبح با الارم گوشی بیدار شدم امشب مهمونی بودو منم باید سریع ب کارام میرسیدم دیگ نگارو بیدار نکردم لباسی ک امیر علی خریده بودو با جوراب شلواری پوشیدم ک بدونه کادوش برام ارزشمنده
خیلی بهم میومد الحق ک مثل داداشش خوش سلیقه اس
وقتی درو وا کردم احسان تو راهرو بود و داشت با دستش ک تو گچ بود ور میرفت رفتم جلو گفتم
+سلام صبح بخیر
سرشو اورد بالا خواست جوابمو بده ک ی دفعه حرفشو خورد و کلی بر انداز کرد منو گفت
^چ بهت میاد
+همه چی بهم میاد
^اره مثل خودم
خندیدم و گفتم
+بله بله
داشتیم از پله ها پایین میمومدیم ک امیر علی هم اومد بیرون وایستادیم و سلام صبح بخیر گفتیم
اما امیر علی با عجله جوابمونو دادو کل پله ها رو تند تند اومد پایین و پایین پله ها یهو ایستاد و گفت
~اععع چ بهت میاد
و منتظر جواب نموندو سریع رفت ب سمت در دستشویی
یهو احسان از خنده منفجر شد و گفت
~میگم چرا اینجوری شده دستشویی فشار اورده اینجا اگ یلدا بهش میگفت وایسا این عشق و عاشقی رو یادش میرفت و الفرار
همگی ک تشکر کردیم اقاجون گفت ک خیلی خسته است و چون فردا مهمونی داریم بهتر ک زود تر بخوابیم
ظرف میوه و چایی ر و جمع کردم و بردم لشپزخونه ک بشورم احسان اومد و گفت
^برو من میشورم امروز خیییلی خسته شدی
+ن میشورم تو فقط صبح زود بیدار شو برنجو با هم بار بزاریم قابلمه ها بزرگه سخته ...اوه تو ک دستت اینجوریه نمیتونی
^عیبی نداره امیر علی رو میگم بیاد خودمم میام تنها نباشی راستی بابا گفت ک میخواستم شب مهمونی ب عنوان دخترم معرفی کنم ولی شب مهمونی ب عنوان عروسم معرفی میکنم .. ولی من بهش گفتم الان ن
+چرا ....چیزی شده مگه
^ن ولی ی سوپرایز دارم برات ک چند وقت بعد ک اطمینان پیدا کردم ردیفه همه چیز بهت میگم ...ی چیز ک حتی ب فکرتم نمیرسه
+چی؟!
^دیگ منو مورد بازجویی قرار نده
شب بخیر
بعد رفت
معلوم نیس تو سرش چی میگذره
ظرفارو شستم و رفتم اتاق نگار داشت تلفنی با مامانش حرف میزد و ماجرای امشبو میگفت ماماتش و باباش از ماجرا خبر داشتن من انقدر خسته بودم ک صبر نکردم تلفن نگار تموم بشه و خوابم برد
صبح با الارم گوشی بیدار شدم امشب مهمونی بودو منم باید سریع ب کارام میرسیدم دیگ نگارو بیدار نکردم لباسی ک امیر علی خریده بودو با جوراب شلواری پوشیدم ک بدونه کادوش برام ارزشمنده
خیلی بهم میومد الحق ک مثل داداشش خوش سلیقه اس
وقتی درو وا کردم احسان تو راهرو بود و داشت با دستش ک تو گچ بود ور میرفت رفتم جلو گفتم
+سلام صبح بخیر
سرشو اورد بالا خواست جوابمو بده ک ی دفعه حرفشو خورد و کلی بر انداز کرد منو گفت
^چ بهت میاد
+همه چی بهم میاد
^اره مثل خودم
خندیدم و گفتم
+بله بله
داشتیم از پله ها پایین میمومدیم ک امیر علی هم اومد بیرون وایستادیم و سلام صبح بخیر گفتیم
اما امیر علی با عجله جوابمونو دادو کل پله ها رو تند تند اومد پایین و پایین پله ها یهو ایستاد و گفت
~اععع چ بهت میاد
و منتظر جواب نموندو سریع رفت ب سمت در دستشویی
یهو احسان از خنده منفجر شد و گفت
~میگم چرا اینجوری شده دستشویی فشار اورده اینجا اگ یلدا بهش میگفت وایسا این عشق و عاشقی رو یادش میرفت و الفرار
۱۹.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.