شراب گیلاسP8
شراب_گیلاسP8
همه چیز اتاقش هم مربوط به جونگکوک میشد... اتاق رو خودش و جونگکوک با هم رنگ کرده بودن... اماندا رو شونه های پهن جونگکوک نشسته بود و تموم اتاقش رو رنگ زده بود...
رنگ های مورد علاقه خودش و جونگکوکی...آبی و طلایی ..هیچوقت بلاهایی که با رنگ سر جونگکوک آورده بود رو فراموش نمیکرد
این خونه اصلا شبیه خونه هفده سال پیش نبود ...تموم اتاقش پر بود از وسایلایی که جونگکوک براش با چوب درست کرده بود ...اسبای چوبی...با قدای مختلف ...هر سال یه دونه...برای تولدش ...به اندازه قد
امانداش ...هفده تا اسب چوبی با رنگا و سایزای مختلف.. دلش میخواست جونگکوکو بکشه ...به هیچکدوم از سوالاتش جواب نمیداد
حتی بدتر گیجش میکرد ...کارهاش عصبانیش میکرد نه اجازه داده بود اماندا مدرسه بره ...نه اینکه با آدمای مختلف در ارتباط باشه ...نه اینکه هر کاری دلش میخواد انجام بده...تنها دلخوشی اماندا شده بود فقط خود جونگکوک...جونگکوکی که هر هفته دو روزش رو نبود!
درها قفل میشد و اماندا تو خونه ...درواقع زندانی میشد.. اماندا اشک کنار چشمشو پاک کرد اون هیچوقت نمیتونست مثل بقیه هم سن و سالاش باشه...خودشو زیر پتوش قایم کرد...
جونگکوک از خودش ناراحت و عصبانی بود ...میدونست باید هرچی زودتر به اماندا درباره اینکه چی هست بگه ...ولی به این دختر کوچولوی بی منطق مگه میشد توضیح داد؟ اگر ولش میکرد و میرفت چی؟ اگر جونگکوک رو با
حالت خوناشامیش میدید ...اگر میترسید ...اونوقت چی؟!
میدونست نسبت به اماندا احساساتی داره ...احساساتی که هفت برابر از آدم ها قوی تره و هر لحظه بیشتر و قوی ترمیشه ...نمیتونست زندگیش رو بدون اماندا تصور کنه که هیفده سال بزرگش کرده...
وقتی غذا رو آوردن...روی میز غذا رو چید و برای اینکه قبل از اینکه بره اماندا رو به اندازه کافی ببینه رفت داخل اتاق تا بیدارش کنه...
صدای باز شدن درو که شنید چشماشو بهم فشار داد ...نمیخواست با جونگکوک حرف بزنه..
هی..کوچولو"..."
اماندا زیر پتو لبخند زد ...لبخندی که جونگکوک ندیدش..."میگم...غذا آوردن...فکر کنم خیلی خوشمزه باشه...خود آجوشی گفت
که غذاشون خوبه"...جونگکوک لبخند زدو ادامه داد"...خب آجوشی گفت که...سیب زمینیای سرخ کردشونم خیلی خوبه"
خیلی کم پتورو با انگشتش کشید...تا شاید اماندا رو ببینه ...وقتی بازم پتو رو کشید اماندا بالاخره اعتراض کرد
"نکن"!
_عه...پس بیداری...پاشو بریم شام بخوریم...
اماندا با پررویی به جونگکوک نگاه کرد
"ازت بدم میاد"!!!!
این جمله رو اماندا زیاد نمیگفت ولی خب در اینجور مواقع ازش استفاده میکرد و جونگکوک عادت داشت به شنیدنش درواقع میدونست که
عصبانیتشو اینجوری خالی میکنه...
جونگکوک زمزمه کرد
میدونم...حالا بریم؟"
اماندا خواست از تخت بلند شه که جونگکوک زودتر بغلش کردو رو شونه هاش نشوندش...
سرتو بپا اماندا."..
اماندا سریع سرشو پایین آورد تا از در اتاق رد شن ..هیچوقت درست حسابی با جونگکوک بحثش نشده بود همیشه جونگکوک با اینجور کاراش باعث میشد دوباره بخنده و همه چیزو فراموش کنه ...و همین جونگکوکو اسطوره ی این دختر کوچولو کرده بود...!
همه چیز اتاقش هم مربوط به جونگکوک میشد... اتاق رو خودش و جونگکوک با هم رنگ کرده بودن... اماندا رو شونه های پهن جونگکوک نشسته بود و تموم اتاقش رو رنگ زده بود...
رنگ های مورد علاقه خودش و جونگکوکی...آبی و طلایی ..هیچوقت بلاهایی که با رنگ سر جونگکوک آورده بود رو فراموش نمیکرد
این خونه اصلا شبیه خونه هفده سال پیش نبود ...تموم اتاقش پر بود از وسایلایی که جونگکوک براش با چوب درست کرده بود ...اسبای چوبی...با قدای مختلف ...هر سال یه دونه...برای تولدش ...به اندازه قد
امانداش ...هفده تا اسب چوبی با رنگا و سایزای مختلف.. دلش میخواست جونگکوکو بکشه ...به هیچکدوم از سوالاتش جواب نمیداد
حتی بدتر گیجش میکرد ...کارهاش عصبانیش میکرد نه اجازه داده بود اماندا مدرسه بره ...نه اینکه با آدمای مختلف در ارتباط باشه ...نه اینکه هر کاری دلش میخواد انجام بده...تنها دلخوشی اماندا شده بود فقط خود جونگکوک...جونگکوکی که هر هفته دو روزش رو نبود!
درها قفل میشد و اماندا تو خونه ...درواقع زندانی میشد.. اماندا اشک کنار چشمشو پاک کرد اون هیچوقت نمیتونست مثل بقیه هم سن و سالاش باشه...خودشو زیر پتوش قایم کرد...
جونگکوک از خودش ناراحت و عصبانی بود ...میدونست باید هرچی زودتر به اماندا درباره اینکه چی هست بگه ...ولی به این دختر کوچولوی بی منطق مگه میشد توضیح داد؟ اگر ولش میکرد و میرفت چی؟ اگر جونگکوک رو با
حالت خوناشامیش میدید ...اگر میترسید ...اونوقت چی؟!
میدونست نسبت به اماندا احساساتی داره ...احساساتی که هفت برابر از آدم ها قوی تره و هر لحظه بیشتر و قوی ترمیشه ...نمیتونست زندگیش رو بدون اماندا تصور کنه که هیفده سال بزرگش کرده...
وقتی غذا رو آوردن...روی میز غذا رو چید و برای اینکه قبل از اینکه بره اماندا رو به اندازه کافی ببینه رفت داخل اتاق تا بیدارش کنه...
صدای باز شدن درو که شنید چشماشو بهم فشار داد ...نمیخواست با جونگکوک حرف بزنه..
هی..کوچولو"..."
اماندا زیر پتو لبخند زد ...لبخندی که جونگکوک ندیدش..."میگم...غذا آوردن...فکر کنم خیلی خوشمزه باشه...خود آجوشی گفت
که غذاشون خوبه"...جونگکوک لبخند زدو ادامه داد"...خب آجوشی گفت که...سیب زمینیای سرخ کردشونم خیلی خوبه"
خیلی کم پتورو با انگشتش کشید...تا شاید اماندا رو ببینه ...وقتی بازم پتو رو کشید اماندا بالاخره اعتراض کرد
"نکن"!
_عه...پس بیداری...پاشو بریم شام بخوریم...
اماندا با پررویی به جونگکوک نگاه کرد
"ازت بدم میاد"!!!!
این جمله رو اماندا زیاد نمیگفت ولی خب در اینجور مواقع ازش استفاده میکرد و جونگکوک عادت داشت به شنیدنش درواقع میدونست که
عصبانیتشو اینجوری خالی میکنه...
جونگکوک زمزمه کرد
میدونم...حالا بریم؟"
اماندا خواست از تخت بلند شه که جونگکوک زودتر بغلش کردو رو شونه هاش نشوندش...
سرتو بپا اماندا."..
اماندا سریع سرشو پایین آورد تا از در اتاق رد شن ..هیچوقت درست حسابی با جونگکوک بحثش نشده بود همیشه جونگکوک با اینجور کاراش باعث میشد دوباره بخنده و همه چیزو فراموش کنه ...و همین جونگکوکو اسطوره ی این دختر کوچولو کرده بود...!
۶.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.