شراب گیلاس P9
شراب_گیلاس P9
حتی اگر زندانیش میکرد ...حتی اگر اجازه
دوستی و ارتباط با هرکسی رو بهش نمیداد ...
حتی اگر دو روز در هفته رو کنارش نبود ...حتی اگر چیزی هم که میدید نبود ...درواقع اماندا داشت خودشو برای واقعیتی آماده میکرد که به زودی متوجهش میشد ...دلیل کارهای جونگکوک رو!...
انقد سر میز غذا با جونگکوک خندیده بود که دستشو رو شکمش گرفت و بلند شد...
بسه...بسه جونگکوکی...دلم درد گرفت"...
خنده های بی وقفه ای که جونگکوک اعتقاد داشت مسحور کننده ان ...و دوباره خندید...
آروم بلند شدو اماندا رو بی هوا بغلش کرد محکم به خودش چسبوندش...
"اماندا...زود میام...لطفا مراقب خودت باش...معذرت میخوام که مجبورم برم...شاید...شاید اگر یه روزی مطمئن شم که میتونی تحملش کنی...دیگه
دو روز ازت دور نشم...خوب غذا بخور...خوب بخواب...زیاد تلوزیون نگاه کن...و به موقع کارهاتو انجام بده...باشه؟"
اماندا صورتشو به سینه جونگکوک فشار داد ...با دستش دست جونگکوک و پیدا کرد
و آروم دست ظریفشو تو دستای مردونه جونگکوک قفل کرد و فقط یه صدای
آروم ازش شنیده شد "باشه"...
خوشحال بود که انقد برا جونگکوک مهمه ...خوشحال بود که ازش دلجویی
شده بود ...خوشحال بود که جونگکوک براش اینقدر ارزش قائل بود...
و این خوشحال بودن ها انقدر برای اماندا ارزشمند بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد...جونگکوک اینبار به پیشنهاد اماندا رو تخت اون ، مثل شبای بچگیش کنار خودش
خوابید...هر چند دقیقه به سمت اماندا برمیگشت و عطرشو تو سینه ش میکشید...
دو روز تمام قرار نبود این بو رو حس کنه ...یک روز برای شکار ...و یک روز برای حالت هایی که بعد از شکارش و بخاطر نفرین نهصد
ساله براش پیش میومد...گرمای جهنمی ای که باید تحملش میکرد....
برای قدرت جاودانگیش برای زندگیش
صبح شده بود و هنوز یک دقیقه هم نخوابیده بود ...دیگه نتونست تحمل
کنه ...میدونست اماندا بیدار نمیشه اینو از صدای با آرامش قلبش میفهمید...
خودشو سمت اماندا کشید ...سر کوچیکشو بغل گرفت و یه دل سیر بوش کرد...
پیشونیشو بوسید ...بینیش رو بینی خوش حالت اماندا کشید ... آرامش تمام وجودشو گرفت اماندا براش مثل یه آهنگ بی کالم فوقالعاده بود...
خاص و دوست داشتنی و اعتیاد آور...
چشمهاشو بست و وقتی بازشون کرد درست جایی بود که باید باشه...
یکی از خونه های خراب ....تو یه جای پرت از سئول که دو روزی رو قرار بود درش سر کنه...
نمیتونست بوی آدمهارو حس کنه ...پس فهمید که باید اول بگرده تا شکار عزیزش رو پیدا کنه ...بیرون رفت تا شکارش رو انتخاب کنه....
چشماشو مالیدو بدنشو طبق عادتش کشید...
وقتی دید جونگکوک نیست و رفته اخم کرد ...به جای جونگکوک دست کشید ...هنوز گرم بود فحشای زیر لبی به جونگکوک داد و از تخت پایین اومد...
خب درواقع داشت به امروز فکر میکرد که چقد حوصله ش سر میرفت هیچکاری نداشت که انجام بده ...درها قفل بودن ... ...نباید بیرون
میرفت و نباید غریبه به خونه میومد ، وقتی جونگکوک نبود دوستای اماندا هم جزء غریبه ها محسوب میشدن...هرکسی به جز خودشون غریبه بودن با لبای آویزون و اون موهای بهم ریخته بخاطر خواب سرشو پایین انداخت و نالید
"خب من الان چیکار کنم؟؟!!! جونگکوک !!!!چرا آخه؟؟؟حوصلم سر میره خب!!!!انقد بیشعوری چرا تو؟؟؟؟"خودش هم از حرف زدنش خندش گرفت...جونگکوک شکارشو انتخاب کرد ...دختر هم سن و سال اماندا بود ...شاید بزرگتر ...با ترسوندن اون دختر باعث شد شروع کنه به دویدن ...دقیقا به سمتی که جونگکوک میخواست ...وقتی به جای خلوت تری رسید گلوی دختر بیچاره رو گرفت و محکم فشارش داد... هیس!!!!میخوام دستمو بردارم...داد بزنی همین الان میکشمت"!!!
وقتی دید دختر ترسیده و هیچ واکنشی نشون نمیده تقریبا داد زد..."فهمیدی؟؟؟؟"
با وجود فشاری که جونگکوک به گردن و فکش میاورد ولی سرشو یکم تکون داد...جونگکوک آروم دستشو برداشت ...
حتی اگر زندانیش میکرد ...حتی اگر اجازه
دوستی و ارتباط با هرکسی رو بهش نمیداد ...
حتی اگر دو روز در هفته رو کنارش نبود ...حتی اگر چیزی هم که میدید نبود ...درواقع اماندا داشت خودشو برای واقعیتی آماده میکرد که به زودی متوجهش میشد ...دلیل کارهای جونگکوک رو!...
انقد سر میز غذا با جونگکوک خندیده بود که دستشو رو شکمش گرفت و بلند شد...
بسه...بسه جونگکوکی...دلم درد گرفت"...
خنده های بی وقفه ای که جونگکوک اعتقاد داشت مسحور کننده ان ...و دوباره خندید...
آروم بلند شدو اماندا رو بی هوا بغلش کرد محکم به خودش چسبوندش...
"اماندا...زود میام...لطفا مراقب خودت باش...معذرت میخوام که مجبورم برم...شاید...شاید اگر یه روزی مطمئن شم که میتونی تحملش کنی...دیگه
دو روز ازت دور نشم...خوب غذا بخور...خوب بخواب...زیاد تلوزیون نگاه کن...و به موقع کارهاتو انجام بده...باشه؟"
اماندا صورتشو به سینه جونگکوک فشار داد ...با دستش دست جونگکوک و پیدا کرد
و آروم دست ظریفشو تو دستای مردونه جونگکوک قفل کرد و فقط یه صدای
آروم ازش شنیده شد "باشه"...
خوشحال بود که انقد برا جونگکوک مهمه ...خوشحال بود که ازش دلجویی
شده بود ...خوشحال بود که جونگکوک براش اینقدر ارزش قائل بود...
و این خوشحال بودن ها انقدر برای اماندا ارزشمند بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد...جونگکوک اینبار به پیشنهاد اماندا رو تخت اون ، مثل شبای بچگیش کنار خودش
خوابید...هر چند دقیقه به سمت اماندا برمیگشت و عطرشو تو سینه ش میکشید...
دو روز تمام قرار نبود این بو رو حس کنه ...یک روز برای شکار ...و یک روز برای حالت هایی که بعد از شکارش و بخاطر نفرین نهصد
ساله براش پیش میومد...گرمای جهنمی ای که باید تحملش میکرد....
برای قدرت جاودانگیش برای زندگیش
صبح شده بود و هنوز یک دقیقه هم نخوابیده بود ...دیگه نتونست تحمل
کنه ...میدونست اماندا بیدار نمیشه اینو از صدای با آرامش قلبش میفهمید...
خودشو سمت اماندا کشید ...سر کوچیکشو بغل گرفت و یه دل سیر بوش کرد...
پیشونیشو بوسید ...بینیش رو بینی خوش حالت اماندا کشید ... آرامش تمام وجودشو گرفت اماندا براش مثل یه آهنگ بی کالم فوقالعاده بود...
خاص و دوست داشتنی و اعتیاد آور...
چشمهاشو بست و وقتی بازشون کرد درست جایی بود که باید باشه...
یکی از خونه های خراب ....تو یه جای پرت از سئول که دو روزی رو قرار بود درش سر کنه...
نمیتونست بوی آدمهارو حس کنه ...پس فهمید که باید اول بگرده تا شکار عزیزش رو پیدا کنه ...بیرون رفت تا شکارش رو انتخاب کنه....
چشماشو مالیدو بدنشو طبق عادتش کشید...
وقتی دید جونگکوک نیست و رفته اخم کرد ...به جای جونگکوک دست کشید ...هنوز گرم بود فحشای زیر لبی به جونگکوک داد و از تخت پایین اومد...
خب درواقع داشت به امروز فکر میکرد که چقد حوصله ش سر میرفت هیچکاری نداشت که انجام بده ...درها قفل بودن ... ...نباید بیرون
میرفت و نباید غریبه به خونه میومد ، وقتی جونگکوک نبود دوستای اماندا هم جزء غریبه ها محسوب میشدن...هرکسی به جز خودشون غریبه بودن با لبای آویزون و اون موهای بهم ریخته بخاطر خواب سرشو پایین انداخت و نالید
"خب من الان چیکار کنم؟؟!!! جونگکوک !!!!چرا آخه؟؟؟حوصلم سر میره خب!!!!انقد بیشعوری چرا تو؟؟؟؟"خودش هم از حرف زدنش خندش گرفت...جونگکوک شکارشو انتخاب کرد ...دختر هم سن و سال اماندا بود ...شاید بزرگتر ...با ترسوندن اون دختر باعث شد شروع کنه به دویدن ...دقیقا به سمتی که جونگکوک میخواست ...وقتی به جای خلوت تری رسید گلوی دختر بیچاره رو گرفت و محکم فشارش داد... هیس!!!!میخوام دستمو بردارم...داد بزنی همین الان میکشمت"!!!
وقتی دید دختر ترسیده و هیچ واکنشی نشون نمیده تقریبا داد زد..."فهمیدی؟؟؟؟"
با وجود فشاری که جونگکوک به گردن و فکش میاورد ولی سرشو یکم تکون داد...جونگکوک آروم دستشو برداشت ...
۸.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.