شراب گیلاسP10
شراب_گیلاسP10
انقد ترسیده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه ...اشک تو چشمش حلقه شده بود...
وقتی موقعیتشو درک کرد خواست فرار کنه ...جونگکوکو هل داد تا از کنارش رد شه و بدوئه ...جونگکوک خیلی راحت دستشو گرفت و دوباره به کنار دیوار پرتش کرد...دخترک از درد آه کشید..."خواهش میکنم...بذار برم...لطفا...اشتباه گرفتی"...جونگکوک دو تا دست دخترو با یه دستش گرفت ...و اون یکی دستشو رو
گردنش گذاشت ...فشار نمیاورد اما برای تهدید کردنش لازم بود من کسیو اشتباه نمیگیرم حالا یه سوال ازت میپرسم...جوابمو واضح و بدون گریه زاری میدی...فهمیدی؟"
جونگکوک بدون اینکه منتظر جواب از دختر باشه ادامه داد... یه دختر مثل تو...واسه تولدش چی میخواد؟"
دختر که تا اون موقع تمام سعی و تلاشش رو کرده بود تا گریه نکنه ناخودآگاه اشکاش پایین ریخت و نالید: من فقط میخوام برم...
"جوابت غلطه!!!! الان بکشمت؟؟؟"
از ترس پرید: نه...توروخدا
"خب پس جواب بده
_یه گوشی جدید...آخرین مدل...شاید...نمیدونم من... از نظر جونگکوک ایده خوبی بود ...سوال دیگه ای از دختر پرسید
"چند سالته؟"
_شونزده سال
جونگکوک تو دلش لعنتی فرستاد ...یا اماندا خیلی کوچولو مونده بود یا این دختر زیادی رشد کرده بود...اون فقط شونزده سالش بودو یه همچین هیکلی داشت ...رو شونه دختر زد...
"خب...میدونی اسم من چیه؟"!
_ن...نه...
_جئون جونگکوک...
به دخترک حتی مهلت نداد کوچیکترین حرفی بزنه ...به گردنش حمله ور شدو خودشو به خون اون دختر مهمون کرد...
اماندا رو تخت دراز کشید ...صبحانه خورده بود و هیچکاری نداشت که انجام بده ...ترجیح داد بره سراغ فیلمایی که به تازگی از یکی از دوستاش گرفته بود و هنوز ندیده بودشون هرچند که میدونست هرکارم که بکنه
نمیتونه از فکر جونگکوک خارج شه ...نه حداقل وقتی که صدای بمش درست تو سرش تکرار میشد..."شاید...شاید اگر یه روزی مطمئن شم که میتونی تحملش کنی...دیگه دو روز ازت دور نشم" ...و اماندا به این فکر میکرد ...که چی رو باید تحمل کنه و نمیتونه؟
چیکار باید بکنه تا جونگکوک نره؟ چرا اصلا باید بره؟
به جای دندون های نیشش روی گردن دختر دست کشید... چه خوشگل شد گردنت"!...
از بوی خون مست شده بود ...طعم خون براش مثل خنده های امانداش شیرین بود ...چشماش رو بست...همونجا کنار دختر خوابید ...میخواست دویدن خون تو بدنشو حس کنه...
حتی برای چند دقیقه ...هنوز نیم ساعت هم نشده بود که چشماشو بسته بود ...یادش اومد از دخترک بخاطر کمکش تشکر نکرده...
آروم با پاش بهش ضربه زد...
"هوی؟؟؟!!!!ممنون...میدونی...خیلی کمکم کردی"...اینو گفت و بلند خندید...کم کم لبخند از رو لبش محو شد...نمیتونست این حس لعنتی رو از خودش دور کنه ...اون فقط بوی خون اماندا رو حس کرده بود ...ولی هنوز هم نتونسته بود فراموشش کنه...
"فلش بک /ده سال پیش( "باید بگم که اماندا اینجا فقط شیش سالشه)
صدای جیغ اماندا رو شنید ...با سرعت تو اتاقش رفت"چی شد اماندا ؟؟ چرا داد...
نتونست جمله ش رو تموم کنه ...بوی خون بود که بینیش رو پر کرده بود؟!
انقد ترسیده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه ...اشک تو چشمش حلقه شده بود...
وقتی موقعیتشو درک کرد خواست فرار کنه ...جونگکوکو هل داد تا از کنارش رد شه و بدوئه ...جونگکوک خیلی راحت دستشو گرفت و دوباره به کنار دیوار پرتش کرد...دخترک از درد آه کشید..."خواهش میکنم...بذار برم...لطفا...اشتباه گرفتی"...جونگکوک دو تا دست دخترو با یه دستش گرفت ...و اون یکی دستشو رو
گردنش گذاشت ...فشار نمیاورد اما برای تهدید کردنش لازم بود من کسیو اشتباه نمیگیرم حالا یه سوال ازت میپرسم...جوابمو واضح و بدون گریه زاری میدی...فهمیدی؟"
جونگکوک بدون اینکه منتظر جواب از دختر باشه ادامه داد... یه دختر مثل تو...واسه تولدش چی میخواد؟"
دختر که تا اون موقع تمام سعی و تلاشش رو کرده بود تا گریه نکنه ناخودآگاه اشکاش پایین ریخت و نالید: من فقط میخوام برم...
"جوابت غلطه!!!! الان بکشمت؟؟؟"
از ترس پرید: نه...توروخدا
"خب پس جواب بده
_یه گوشی جدید...آخرین مدل...شاید...نمیدونم من... از نظر جونگکوک ایده خوبی بود ...سوال دیگه ای از دختر پرسید
"چند سالته؟"
_شونزده سال
جونگکوک تو دلش لعنتی فرستاد ...یا اماندا خیلی کوچولو مونده بود یا این دختر زیادی رشد کرده بود...اون فقط شونزده سالش بودو یه همچین هیکلی داشت ...رو شونه دختر زد...
"خب...میدونی اسم من چیه؟"!
_ن...نه...
_جئون جونگکوک...
به دخترک حتی مهلت نداد کوچیکترین حرفی بزنه ...به گردنش حمله ور شدو خودشو به خون اون دختر مهمون کرد...
اماندا رو تخت دراز کشید ...صبحانه خورده بود و هیچکاری نداشت که انجام بده ...ترجیح داد بره سراغ فیلمایی که به تازگی از یکی از دوستاش گرفته بود و هنوز ندیده بودشون هرچند که میدونست هرکارم که بکنه
نمیتونه از فکر جونگکوک خارج شه ...نه حداقل وقتی که صدای بمش درست تو سرش تکرار میشد..."شاید...شاید اگر یه روزی مطمئن شم که میتونی تحملش کنی...دیگه دو روز ازت دور نشم" ...و اماندا به این فکر میکرد ...که چی رو باید تحمل کنه و نمیتونه؟
چیکار باید بکنه تا جونگکوک نره؟ چرا اصلا باید بره؟
به جای دندون های نیشش روی گردن دختر دست کشید... چه خوشگل شد گردنت"!...
از بوی خون مست شده بود ...طعم خون براش مثل خنده های امانداش شیرین بود ...چشماش رو بست...همونجا کنار دختر خوابید ...میخواست دویدن خون تو بدنشو حس کنه...
حتی برای چند دقیقه ...هنوز نیم ساعت هم نشده بود که چشماشو بسته بود ...یادش اومد از دخترک بخاطر کمکش تشکر نکرده...
آروم با پاش بهش ضربه زد...
"هوی؟؟؟!!!!ممنون...میدونی...خیلی کمکم کردی"...اینو گفت و بلند خندید...کم کم لبخند از رو لبش محو شد...نمیتونست این حس لعنتی رو از خودش دور کنه ...اون فقط بوی خون اماندا رو حس کرده بود ...ولی هنوز هم نتونسته بود فراموشش کنه...
"فلش بک /ده سال پیش( "باید بگم که اماندا اینجا فقط شیش سالشه)
صدای جیغ اماندا رو شنید ...با سرعت تو اتاقش رفت"چی شد اماندا ؟؟ چرا داد...
نتونست جمله ش رو تموم کنه ...بوی خون بود که بینیش رو پر کرده بود؟!
۷.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.