My lovely mafia🍷🧸🐾 p³⁷
فردا صبح//
هایون « از خواب بیدار شدم..به تخت بالایی نگاه کردم، میچا نبود...بعضی وقتا اگر وقت میکردم با یونجی صحبت میکردم و اون میگفت یونگی گفته از طریق شنود ها که بهمون وصل کرده تونسته چیزایی که میخواد رو پیدا کنه...برای همین بعد از این مهمونی منو میچا و جانی از اینجا میریم...بالخره از تخت دلکندم و لباس ساده ای پوشیدم و رفتم پایین...
شب//
هایون « هی میچا نظرت چیه خوشگل شدم؟
میچا « آره خیلی...ولی برو خداروشکر کن هوسوک اینجا نیست...
هایون « چرا؟
میچا « بنظرت کدوم برادری موافقه خواهرش همچین لباسی بپوشه؟
هایون « بیخیال بابا...من براش مهم نیستم که...
میچا « خیلی خب...نظرت چیه بریم تا مهمونا نیومدن؟
هایون « اوم بریم...
راوی « پاسی از شب طی شده بود و همگی با ماسک هاشون توی جشن بالماسکه حاضر بودند...هایون و میچا توی حال خودشون بودند که اعلام کردند « برادران راف و افرادشون! و در باز شد و یونگی و جیمین و هوسوک و یونجی وارد شدند...میلا و لی هیان پشتیبانی رو به عهده داشتند...
یونگی « امشب بالخره جانی و میچا و هایون به عمارت برمیگشتند...نمیدونم چرا ولی تو همین مدت کم دلتنگ هایون شده بودم...با ورود ما، همگی به سمتمون برگشتند...رفتیم و سر یکی از میز ها ایستادیم...یکم چشم چشم کردم و تونستم میچا و هایون رو ببینم...میچا مثل همیشه زیبا بود...ولی...ولی نگاهی به لباس هایون کردم...وادفاخ؟؟یعنی توی این یکماه برای جشنای داخلی این لباسارو میپوشیدددد؟! هوففف....خیلی اروم هوسوک رو صدا زدم...هی هوپی...
جیهوپ « داشتم خیلی ریلکس رفتار میکردم و تو عالم خودم بودم که یونگی صدام کرد...هیم بلی
یونگی « خواهر دردونت رو نگاه چی پوشیده
جیهوپ « رد نگاهشو گرفتم و به دوتا دختر رسیدم...یکیشون فکر کنم میچا بود...لباس نسبتا خوبی بود ولی..واتتت این چه لباسیه این دختر پوشیده...هوففف هوسوک آروم باش...
راوی « یونگی و هوسوک درحال فشار خوردن بودند که جیمین جداشون کرد...
جیمین « حالا یچی بگم بیشتر فشار بخورین؟؟ اونجا رو ببینین.
راوی « رد نگاهشو دنبال کردند و...
استایل ها به ترتیب
هایون
مینجی
میچا
جیهوپ
یونگی
جیمینی
هایون « از خواب بیدار شدم..به تخت بالایی نگاه کردم، میچا نبود...بعضی وقتا اگر وقت میکردم با یونجی صحبت میکردم و اون میگفت یونگی گفته از طریق شنود ها که بهمون وصل کرده تونسته چیزایی که میخواد رو پیدا کنه...برای همین بعد از این مهمونی منو میچا و جانی از اینجا میریم...بالخره از تخت دلکندم و لباس ساده ای پوشیدم و رفتم پایین...
شب//
هایون « هی میچا نظرت چیه خوشگل شدم؟
میچا « آره خیلی...ولی برو خداروشکر کن هوسوک اینجا نیست...
هایون « چرا؟
میچا « بنظرت کدوم برادری موافقه خواهرش همچین لباسی بپوشه؟
هایون « بیخیال بابا...من براش مهم نیستم که...
میچا « خیلی خب...نظرت چیه بریم تا مهمونا نیومدن؟
هایون « اوم بریم...
راوی « پاسی از شب طی شده بود و همگی با ماسک هاشون توی جشن بالماسکه حاضر بودند...هایون و میچا توی حال خودشون بودند که اعلام کردند « برادران راف و افرادشون! و در باز شد و یونگی و جیمین و هوسوک و یونجی وارد شدند...میلا و لی هیان پشتیبانی رو به عهده داشتند...
یونگی « امشب بالخره جانی و میچا و هایون به عمارت برمیگشتند...نمیدونم چرا ولی تو همین مدت کم دلتنگ هایون شده بودم...با ورود ما، همگی به سمتمون برگشتند...رفتیم و سر یکی از میز ها ایستادیم...یکم چشم چشم کردم و تونستم میچا و هایون رو ببینم...میچا مثل همیشه زیبا بود...ولی...ولی نگاهی به لباس هایون کردم...وادفاخ؟؟یعنی توی این یکماه برای جشنای داخلی این لباسارو میپوشیدددد؟! هوففف....خیلی اروم هوسوک رو صدا زدم...هی هوپی...
جیهوپ « داشتم خیلی ریلکس رفتار میکردم و تو عالم خودم بودم که یونگی صدام کرد...هیم بلی
یونگی « خواهر دردونت رو نگاه چی پوشیده
جیهوپ « رد نگاهشو گرفتم و به دوتا دختر رسیدم...یکیشون فکر کنم میچا بود...لباس نسبتا خوبی بود ولی..واتتت این چه لباسیه این دختر پوشیده...هوففف هوسوک آروم باش...
راوی « یونگی و هوسوک درحال فشار خوردن بودند که جیمین جداشون کرد...
جیمین « حالا یچی بگم بیشتر فشار بخورین؟؟ اونجا رو ببینین.
راوی « رد نگاهشو دنبال کردند و...
استایل ها به ترتیب
هایون
مینجی
میچا
جیهوپ
یونگی
جیمینی
۸۷.۶k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.