رمان مالک نفس های تو
رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت دوم🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
یک هفتـه گذشت کارینا سعی کرد با سفر به ویلايی کنار دریا فرار کند. اما انگار سایهٔ جونگکوک همه جا با او بود. محافظان شخصیاش که ناگهان از راه رسیدند و گفتند "برای امنیت شما اینجاییم." هدایای بیپایانی که درش را نمیشد بست.و سپس، مهمانی خیریهٔ شبانه فرا رسید. کارینا اصلاً دلش نمیخواست برود، اما نمیتوانست دعوت یکی از بزرگترین بنیادهای خیریه را رد کند. سالن پر از اشرافزادگان بود. او سعی کرد در جمعی گم شود، اما ناگهان تمام فضا تغییر کرد.
همه خاموش شدند.
همه به در نگاه کردند.
جونگکوک وارد شد. اینبار نه در سایه، بلکه در کانون توجه. همه برایش راه باز میکردند. او مستقیم به سمت کارینا آمد. قلب کارینا دیوانهوار میزد.
"میرقصی باهـام؟" این یک درخواست نبود. یک دستور پوشیده بود.
"نه" کارینا نفسش را حبس کرد. "من با غریبهها نمیرقصم."
"غریبه؟" جونگکوک خم شد و در گوشش زمزمه کرد، نفسهای گرمش روی پوستش داغ میشد. "عزیزم، من از خودت هم بیشتر میدانم کجای بدنت خال داره. از هـمون شب اولی که تورو دیدم."
کارینا از وحشت خشکش زده بود. میخواست فریاد بزند، اما جرات نداشت. با عجله از سالن فرار کرد، به سمت تراس خالی. هوای تازه بخاری روی صورتش خورد. تکیه به نرده داد و سعی کرد آرام شود.اما سپس، بویی شیرین و غریب مشامش را پر کرد. یک دستمال سفید از پشت روی دهان و بینیاش فشرده شد.
دستهای قدرتمندی کمرش را محکم گرفته بود.جیغش در گلو شکست.
دنیا دور سرش چرخید.آخرین چیزی که به خاطر آورد، صدای زمزمهوار او در گوشش بود: "بالاخره مال من شدی."
و بعد، فقط تاریکی...
وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را در تختخوابی بزرگ و مجلل یافت. اتاقی وسیع با دکوراسیونی تاریک و مردانه. پنجرهها... پنجرهها میلههای ظریفی داشتند.درست روبهروی او، روی یک صندلی چرمی، جونگکوک نشسته بود و با نگاهی از سر تحسین یک شیء نایاب، به او خیره شده بود.
√صبح بخیر، عشق من.
صدایش نرم بود،اما از پشت آن، خطر میبارید.
√خوشآمدی به خونهٔ جدیدت. جایی که برای همیشه در امان خواهی بود.
کارینا میخواست فریاد بزند، گریه کند، تقلا کند. اما نگاه جونگکوک او را در جا یخ زده کرد. در چشمان او چیزی جز یک عشق بیمارگونه و مالکیت مطلق نمیدید.
او اکنون زندانی بود. زندانی قفسی طلایی که توسط تاریکترین مرد ممکن ساخته شده بود. و تازه میبایست یاد میگرفت که در این دنیای جدید، قوانین را او تعیین میکند...
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت دوم🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
یک هفتـه گذشت کارینا سعی کرد با سفر به ویلايی کنار دریا فرار کند. اما انگار سایهٔ جونگکوک همه جا با او بود. محافظان شخصیاش که ناگهان از راه رسیدند و گفتند "برای امنیت شما اینجاییم." هدایای بیپایانی که درش را نمیشد بست.و سپس، مهمانی خیریهٔ شبانه فرا رسید. کارینا اصلاً دلش نمیخواست برود، اما نمیتوانست دعوت یکی از بزرگترین بنیادهای خیریه را رد کند. سالن پر از اشرافزادگان بود. او سعی کرد در جمعی گم شود، اما ناگهان تمام فضا تغییر کرد.
همه خاموش شدند.
همه به در نگاه کردند.
جونگکوک وارد شد. اینبار نه در سایه، بلکه در کانون توجه. همه برایش راه باز میکردند. او مستقیم به سمت کارینا آمد. قلب کارینا دیوانهوار میزد.
"میرقصی باهـام؟" این یک درخواست نبود. یک دستور پوشیده بود.
"نه" کارینا نفسش را حبس کرد. "من با غریبهها نمیرقصم."
"غریبه؟" جونگکوک خم شد و در گوشش زمزمه کرد، نفسهای گرمش روی پوستش داغ میشد. "عزیزم، من از خودت هم بیشتر میدانم کجای بدنت خال داره. از هـمون شب اولی که تورو دیدم."
کارینا از وحشت خشکش زده بود. میخواست فریاد بزند، اما جرات نداشت. با عجله از سالن فرار کرد، به سمت تراس خالی. هوای تازه بخاری روی صورتش خورد. تکیه به نرده داد و سعی کرد آرام شود.اما سپس، بویی شیرین و غریب مشامش را پر کرد. یک دستمال سفید از پشت روی دهان و بینیاش فشرده شد.
دستهای قدرتمندی کمرش را محکم گرفته بود.جیغش در گلو شکست.
دنیا دور سرش چرخید.آخرین چیزی که به خاطر آورد، صدای زمزمهوار او در گوشش بود: "بالاخره مال من شدی."
و بعد، فقط تاریکی...
وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را در تختخوابی بزرگ و مجلل یافت. اتاقی وسیع با دکوراسیونی تاریک و مردانه. پنجرهها... پنجرهها میلههای ظریفی داشتند.درست روبهروی او، روی یک صندلی چرمی، جونگکوک نشسته بود و با نگاهی از سر تحسین یک شیء نایاب، به او خیره شده بود.
√صبح بخیر، عشق من.
صدایش نرم بود،اما از پشت آن، خطر میبارید.
√خوشآمدی به خونهٔ جدیدت. جایی که برای همیشه در امان خواهی بود.
کارینا میخواست فریاد بزند، گریه کند، تقلا کند. اما نگاه جونگکوک او را در جا یخ زده کرد. در چشمان او چیزی جز یک عشق بیمارگونه و مالکیت مطلق نمیدید.
او اکنون زندانی بود. زندانی قفسی طلایی که توسط تاریکترین مرد ممکن ساخته شده بود. و تازه میبایست یاد میگرفت که در این دنیای جدید، قوانین را او تعیین میکند...
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۲.۶k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط