رمان مالک نفس های تو

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت پنجـم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
باران می‌بارید. قطرات سنگین روی شیشه‌های پنجره ضربه می‌زدند، گویی می‌خواهند پرده‌های سنگین را کنار بزنند و شاهد صحنه‌ای باشند که درون اتاق در جریان بود.کارینا در مرکز سالن رقص عمارت ایستاده بود. جونگکوک او را به اینجا آورده بود. یک ویولونیست در گوشه‌ای از سالن، آهنگ غم‌انگیزی می‌نواخت.
"برقصیم؟"جونگکوک گفت، دستش را به سویش دراز کرد.
+هرگز
کارینا چسبیده به زمین، بی‌حرکت ماند.
جونگکوک لبخندی زد، لبخندی که از ناامیدی و امید درست شده بود. "باشه. پس من برای هر دومون می‌رقصم."
و او شروع به رقصیدن کرد. حرکاتش موزون و مسحورکننده بود، پر از اشتیاق و درد. در نورش که می‌چرخید، کارینا می‌توانست عمق جنون در چشمانش را ببیند جنونی که فقط برای او بود.
"می‌دونی چرا نتونی از دستم فرار کنی؟" او در حال رقص زمزمه کرد،"چون من حتی تاریکی‌ای که توش قایم میشی رو هم مال خودم کردم."
ناگهان، حرکتش را متوقف کرد و مستقیم به چشمان کارینا خیره شد.
√من هوایی رو که نفس می‌کشی رو مال خودم کردم. هر ذره‌ای از این دنیا که بهت تعلق داره، الان مال منه. و از چیزی که مال خودمه، محافظت می‌کنم.
کارینا سعی کرد نگاهش را بدزدد، اما نتوانست. چیزی در این نمایش عجیب و غریب، او را میخکوب کرده بود.
√میدونی چطور فهمیدم عاشقت شدم؟ جونگکوک ادامه داد، حالا نزدیک‌تر شده بود.روزی که پدر و مادرت مردن، من اونجا بودم. نه برای کشتنشون، برای نجات دادنشون. اما دیر رسیدم.
این اعتراف غیرمنتظره مانند ضربه‌ای به کارینا وارد آمد. او برای اولین بار پس از هفته‌ها سکوت، حرف زد:
+دروغه همش دروغـه
جونگکوک ایستاد. چشمانش برق عجیبی زد. "بالاخره صدای زیبات رو شنیدم." سپس ادامه داد:
√حقیقت داره. من اونجا بودم. و وقتی توی آمبولانس دیدمت، با اون چشمای قرمز و اشک‌هایت... در همون لحظه فهمیدم که باید مالک تو بشم. باید ازت محافظت کنم، حتی اگه ازم متنفر باشی.
او حالا آنقدر نزدیک بود که کارینا می‌توانست گرمای نفسش را روی صورتش حس کند.
√میدونی چیه؟ تنفرت برام مهم نیست. حتی ترست برام مهم نیست. فقط تو برام مهمی. فقط وجودت.
جونگکوک دستش را دراز کرد و به آرگی گونه کارینا را لمس کرد. او برای اولین بار لرزش را در دستانش احساس کرد. √می‌تونی تمام عمرت ازم متنفر باشی، اما نمی‌تونی انکار کنی که ما به هم متصلیم. مثل مرگ و زندگی. مثل تاریکی و نور.
کارینا می‌لرزید. از ترس؟ از خشم؟ یا از چیزی دیگر که نمی‌خواست بپذیرد؟
√حالاجونگکوک زمزمه کرد، می‌خواهم با من برقصی؟ نه به خاطر اینکه مجبوری. بلکه به خاطر اینکه می‌دانی هیچ راه فراری از این حقیقت وجود ندارد.
و در آن لحظه، در میان باران و نور شمع‌ها، با نوای ویولون که در هوا می‌پیچید، کارینا دستش را در دست جونگکوک گذاشت. نه به خاطر عشق، نه به خاطر ترس، بلکه به خاطر پذیرش این واقعیت که سرنوشتشان از همان ابتدا به هم گره خورده بود - در تاریکی، در نور، و تمام گره های بین این دو.
رقص آنها آغاز شد رقص یک شکارچی و شکار، یک زندانبان و زندانی، یک دیوانه و معشوقه‌اش. و در این رقص بود که خط بین عشق و نفرت برای همیشه محو شد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت ششـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هفتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت چهـارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

رمـان مالٰک نفٰس های تـو پـارت سوم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت نهم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط