رمان مالک نفس های تو
رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت اول🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود. بارانِ سبکِ عصرگاهی، چراغهای نئون سئول را محو کرده بود. کارینا با عجله از مقابل کلاب خصوصی ابرس گذشت، همان جایی که ثروتمندترین مردان شهر پشت ویترینهای دودی مشغول قمار بودند. کسی آنجا نبود که او را نشناسد. آخرین وارث خاندان میـن تنها بازماندهٔ یک تراژدی.
پدر و مادرش در یک تصادف رانندگی مرده بودند. پلیس گفته بود حادثه بوده. ولی قلب کارینا باورش نمیشد. انگار چیزی، یا کسی، در تاریکی کمین کرده بود.از درِ کلاب که گذشت، ناخودآگاه چشمانش به مردی در گوشهٔ سالن خورد. او پشت میزی خلوت نشسته بود، اما فضای اطرافش گویی خلأیی ترسناک ایجاد کرده بود. قدی بلند، چشمانی تیز مثل شکارچی، و لباسی سیاه که قدرت را از هر تایش میتوانستی حس کنی. جونگکوک. اسمش را همه میشناختند، اما جرات به زبان آوردنش را نداشتند. سلطان بلامنازع دنیای زیرین. کسی که پشت پرده، رشتههای قدرت و ثروت را مثل عروسک خیمهشببازی تکان میداد.
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. نگاه جونگکوک خالی نبود. در آن عمق، چیزی میدرخشید؛ یک جور تشنگی سیریناپذیر. کارینا سریع چشمانش را برگرداند. دلش هوار میکشید. از این مرد میترسید. از این که مگر نمیگفتند او به هیچ چیز و هیچ کس تعهدی ندارد؟ پس چرا نگاهش اینقدر مالکانه بود؟
سه روز بعد، در حراجی آثار هنری، باز هم او را دید. اینبار نزدیکتر. کارینا روی یک تابلوی نقاشی قیمتی تمرکز کرده بود که ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده. گرما و انرژی که از بدنش ساطع میشد، غیرعادی بود.
√این تابلو برای تو کوچک است، کارینا-سی.
صدایش عمیق و مرتعشکننده بود. کارینا برگشت و خودش را به او زل زد.
+شما را به خاطر نمیآورم که اجازه داده باشم مرا با اسم کوچکم صدا کنید.
جونگکوک لبخندی زد. لبخندی که به چشمانش راه پیدا نمیکرد.
√من از چیزی که مالکشم اجازه نمیگیرم.
حرفش که تمام شد، بدون هیچ تعظیمی دور شد. همان شب، تابلوی مورد نظر کارینا، با قیمتی سرسامآور به حساب بانکی او واریز شد. همراه با یک یادداشت ساده:
√چیزهای زیبا، سزاوار صاحبِ زیبا هستند.
کارینا یادداشت را پاره کرد. ترس وجودش را فرا گرفته بود. این یک تعقیب بود. یک تعقیب حسابشده.
ادامـه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت اول🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود. بارانِ سبکِ عصرگاهی، چراغهای نئون سئول را محو کرده بود. کارینا با عجله از مقابل کلاب خصوصی ابرس گذشت، همان جایی که ثروتمندترین مردان شهر پشت ویترینهای دودی مشغول قمار بودند. کسی آنجا نبود که او را نشناسد. آخرین وارث خاندان میـن تنها بازماندهٔ یک تراژدی.
پدر و مادرش در یک تصادف رانندگی مرده بودند. پلیس گفته بود حادثه بوده. ولی قلب کارینا باورش نمیشد. انگار چیزی، یا کسی، در تاریکی کمین کرده بود.از درِ کلاب که گذشت، ناخودآگاه چشمانش به مردی در گوشهٔ سالن خورد. او پشت میزی خلوت نشسته بود، اما فضای اطرافش گویی خلأیی ترسناک ایجاد کرده بود. قدی بلند، چشمانی تیز مثل شکارچی، و لباسی سیاه که قدرت را از هر تایش میتوانستی حس کنی. جونگکوک. اسمش را همه میشناختند، اما جرات به زبان آوردنش را نداشتند. سلطان بلامنازع دنیای زیرین. کسی که پشت پرده، رشتههای قدرت و ثروت را مثل عروسک خیمهشببازی تکان میداد.
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. نگاه جونگکوک خالی نبود. در آن عمق، چیزی میدرخشید؛ یک جور تشنگی سیریناپذیر. کارینا سریع چشمانش را برگرداند. دلش هوار میکشید. از این مرد میترسید. از این که مگر نمیگفتند او به هیچ چیز و هیچ کس تعهدی ندارد؟ پس چرا نگاهش اینقدر مالکانه بود؟
سه روز بعد، در حراجی آثار هنری، باز هم او را دید. اینبار نزدیکتر. کارینا روی یک تابلوی نقاشی قیمتی تمرکز کرده بود که ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده. گرما و انرژی که از بدنش ساطع میشد، غیرعادی بود.
√این تابلو برای تو کوچک است، کارینا-سی.
صدایش عمیق و مرتعشکننده بود. کارینا برگشت و خودش را به او زل زد.
+شما را به خاطر نمیآورم که اجازه داده باشم مرا با اسم کوچکم صدا کنید.
جونگکوک لبخندی زد. لبخندی که به چشمانش راه پیدا نمیکرد.
√من از چیزی که مالکشم اجازه نمیگیرم.
حرفش که تمام شد، بدون هیچ تعظیمی دور شد. همان شب، تابلوی مورد نظر کارینا، با قیمتی سرسامآور به حساب بانکی او واریز شد. همراه با یک یادداشت ساده:
√چیزهای زیبا، سزاوار صاحبِ زیبا هستند.
کارینا یادداشت را پاره کرد. ترس وجودش را فرا گرفته بود. این یک تعقیب بود. یک تعقیب حسابشده.
ادامـه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۲.۴k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط