تک پارتی جیمین"ملکه من میشی؟
تک پارتی جیمین"ملکه من میشی؟
*یونا ویو
هوفففف..امروز خیلی خسته کننده بود
بزارین خودمو معرفی کنم
من مین یونا هستم 25سالم هست
وقتی بچه بودم مامان بابامو تو تصادف از دست دادم
خالم سرپرستیمو قبول کرد
الانم توی کافه کار میکنم
........
کیلیدمو انداختم تو در وقتی رفتم تو خونه
همه جا تاریک بود فقط چراغ اشپز خونه روشن بود
اروم رفتم داخل دیدم که
سوبین پسرخالمه رفتم زدم پس کلش
یونا:گراز دوباره اومدی داری یخچالو خالی میکنی
گمشو بیا حداقل باهم بخوریم گشنمه
سوبین:جوجه تیغی دوباره تو اومدی اروم تر بزن خوو
یونا:خفه شو
سوبین اومد دیدم دوکبوکی خوردیم باهم
بعد ظرفارو انداختم گردن سوبین رفتم تو اتاقم
لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت
چشمو بستم و خوابم برد
*صبح
با درد بدی تو قسمت کمرم بلند شدم
دیدم از رو تخت افتادم
اروم بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم اومدم
موهامو شونه کردم و بستم بالا
یه هودی پوشیدم(اسلاید بعد)ارایش لایت کردمو رفتم پایین
همه سر میز بودن سلام کردم و نشستم بغل سوبین
چندتا لقمه خوردم از همه خدافظی کردم
گوشیم ورداشتم و از خونه رفتم بیرون
ب سمت کافه رفتم تو راه به یه جسم محکم برخوردم
سرمو اوردم بالا یه پسر بود زل زده بود بهم
منم فقط نگاش میکردم
چهرش زیادی زیبا بود اونقدر که دلم میخاست
تا اخر عمرم فقط نگاش کنم ولی به خودم اومدم
عذرخواهی کردم و به راهم ادامه دادم
*جیمین ویو
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم بیرون
به کوک زنگ زدم گفتم که بریم کافه
بعدشم رفتم حاضر شدم(لباس کوک و جیمین اسلاید بعد)
از خونه رفتم بیرون کوک گف برم دنبالش
به ناچار داشتم میرفتم که خوردم به یکی
یه دختر ریزه میزه بود
جفتمون زل زده بودیم به هم که دختره
عذرخواهی کردو رفت
خیلی خوشگل بود دلم میخاست فقط نگاش کنم
بیخیال شدمو به راهم ادامه دادم
وقتی رسیدم زنگ زدم به کوک که بیاد پایین
اومد و دوباره همین راهو برکشتیم
کل راه داشتم کوک رو فحش میدادم
که رسیدیم
رفتیم داخل یه میز خالی بود نشستیم اونجا
یه دختر اومد که سفارشامون رو بگیره
سرمو اوردم بالا خودش بود
همون دختری که امروز دیدم خوشحال شدم
ولی بروز ندادم سفاراشامون رو گرفت
و رفت منتظر بودم که خودشم بیاد سفارشامونو بده
ولی یه پسر دیگ اومد
از اون روز به بعد هرروز میومدم کافه تا اون
دختر رو ببینم هرروز بیشتر از دیروز عاشقش
میشدم ولی من حتی اسمشم نمیدونستم
یروز دیگه طاقت نیوردم
باید خودمو ازین عشق یه طرفه راحت میکردم
حداقل حسمو بهش میگفتم
رفتم یه شاخه گل رز قرمز خریدم همراه حلقه
منتظر شدم تا شب بشه
ساعت دیر میگذشت
بلخره شب شد رفتم سمت کافه
دختر رو دیدم که داشت اونجا رو تمیز میکرد
رفتم سمتش اروم زدم رو شونش
وقتی برگشت جلوش زانو زدم و حلقه رو گرفتم جلوش
جیمین:ملکه من میشی؟
یه لبخند پهن اومد رو صورتش
پرید بغلمو و اروم در گوشم گفت:
تو پادشاه من میشی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدشم دیگ رفتن سر خونه زندگیشون
خودم حالم بهم خورد ازین حجم..چیز
*یونا ویو
هوفففف..امروز خیلی خسته کننده بود
بزارین خودمو معرفی کنم
من مین یونا هستم 25سالم هست
وقتی بچه بودم مامان بابامو تو تصادف از دست دادم
خالم سرپرستیمو قبول کرد
الانم توی کافه کار میکنم
........
کیلیدمو انداختم تو در وقتی رفتم تو خونه
همه جا تاریک بود فقط چراغ اشپز خونه روشن بود
اروم رفتم داخل دیدم که
سوبین پسرخالمه رفتم زدم پس کلش
یونا:گراز دوباره اومدی داری یخچالو خالی میکنی
گمشو بیا حداقل باهم بخوریم گشنمه
سوبین:جوجه تیغی دوباره تو اومدی اروم تر بزن خوو
یونا:خفه شو
سوبین اومد دیدم دوکبوکی خوردیم باهم
بعد ظرفارو انداختم گردن سوبین رفتم تو اتاقم
لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت
چشمو بستم و خوابم برد
*صبح
با درد بدی تو قسمت کمرم بلند شدم
دیدم از رو تخت افتادم
اروم بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم اومدم
موهامو شونه کردم و بستم بالا
یه هودی پوشیدم(اسلاید بعد)ارایش لایت کردمو رفتم پایین
همه سر میز بودن سلام کردم و نشستم بغل سوبین
چندتا لقمه خوردم از همه خدافظی کردم
گوشیم ورداشتم و از خونه رفتم بیرون
ب سمت کافه رفتم تو راه به یه جسم محکم برخوردم
سرمو اوردم بالا یه پسر بود زل زده بود بهم
منم فقط نگاش میکردم
چهرش زیادی زیبا بود اونقدر که دلم میخاست
تا اخر عمرم فقط نگاش کنم ولی به خودم اومدم
عذرخواهی کردم و به راهم ادامه دادم
*جیمین ویو
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم بیرون
به کوک زنگ زدم گفتم که بریم کافه
بعدشم رفتم حاضر شدم(لباس کوک و جیمین اسلاید بعد)
از خونه رفتم بیرون کوک گف برم دنبالش
به ناچار داشتم میرفتم که خوردم به یکی
یه دختر ریزه میزه بود
جفتمون زل زده بودیم به هم که دختره
عذرخواهی کردو رفت
خیلی خوشگل بود دلم میخاست فقط نگاش کنم
بیخیال شدمو به راهم ادامه دادم
وقتی رسیدم زنگ زدم به کوک که بیاد پایین
اومد و دوباره همین راهو برکشتیم
کل راه داشتم کوک رو فحش میدادم
که رسیدیم
رفتیم داخل یه میز خالی بود نشستیم اونجا
یه دختر اومد که سفارشامون رو بگیره
سرمو اوردم بالا خودش بود
همون دختری که امروز دیدم خوشحال شدم
ولی بروز ندادم سفاراشامون رو گرفت
و رفت منتظر بودم که خودشم بیاد سفارشامونو بده
ولی یه پسر دیگ اومد
از اون روز به بعد هرروز میومدم کافه تا اون
دختر رو ببینم هرروز بیشتر از دیروز عاشقش
میشدم ولی من حتی اسمشم نمیدونستم
یروز دیگه طاقت نیوردم
باید خودمو ازین عشق یه طرفه راحت میکردم
حداقل حسمو بهش میگفتم
رفتم یه شاخه گل رز قرمز خریدم همراه حلقه
منتظر شدم تا شب بشه
ساعت دیر میگذشت
بلخره شب شد رفتم سمت کافه
دختر رو دیدم که داشت اونجا رو تمیز میکرد
رفتم سمتش اروم زدم رو شونش
وقتی برگشت جلوش زانو زدم و حلقه رو گرفتم جلوش
جیمین:ملکه من میشی؟
یه لبخند پهن اومد رو صورتش
پرید بغلمو و اروم در گوشم گفت:
تو پادشاه من میشی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدشم دیگ رفتن سر خونه زندگیشون
خودم حالم بهم خورد ازین حجم..چیز
۴.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.