☆♡پارت ۳۰♡☆
☆♡پارت ۳۰♡☆
سویونگ: من دروغ گفتم رشته مدیریت می خونم... دیروز از رشته بازیگری فارغ التحصیل شدم.
بوک سو: چی؟! چطور این کارو کردی؟! مگه من بهت نگفته بودم باید مدیریت بخونی؟! قرار بود بیای تو شرکت کار کنی!(با داد حرف میزنه)
سویونگ: اخه...
بوک سو: ساکت!... اخه ماخه نداریم! همین فردا میری برای رشته مدریت تو دانشگاه ثبت نام می کنی! فهمیدی!(همچنان با داد)
سویونگ: چی؟! من عمرا این کارو نمی کنم! من پامو تو اون شرکت نفرین نمی زارم!(با داد)
بوک سو: شرکت نفرین شده؟!... اون شرکت بابامونه! فردا با هم میریم دانشگاه ثبت نام می کنی!(داد)
سویونگ: نخیرم! نمی کنم تو نمی تونی واسه زندگی من تصمیم بگیری!(داد)
بوک سو: چرا می تونم!
سویونگ: نه نمی تونی!(داد)
بوک سو: گفتم می تونم!(داد)
سویونگ: حالا می بینیم!
سویونگ رفت گوشیو و کتشو برداشت و از خونه زد بیرون.
بوک سو: کجا!
سویونگ: به تو چه!
در خونه رو محکم بست و رفت بیرون.
بوک سو: بلاخره که بر می گردی(زیر لب)
سویونگ داشت تند تند قدم بر می داشت و از خونه دور می شد که ی پیامک به گوشیش اومد پیامکو باز کرد...
چند ساعت بعدتوی خونه...
*بوک سو*
چند ساعته کجا رفته؟! امروز خیلی تند باهاش حرف زدم... نباید این طوری باهاش رفتار می کردم... این روزا وضع شرکت زیاد خوب نیست یکم عصبیم... عصبانیتمو سر سویونگ خالی کردم... اما درست می گفت زندگیه اونه من نباید تو زندگیش دخالت کنم و به جای خودش واسش تصمیم بگیرم. اومد ازش معذرت خواهی می کنم!
*هانیول و اوهانی*
هانیول: سویونگ با اوپاش دعوای بدی کرد!
اوهانی: اره.
هانیول: من خیلی نگران سویونگم خیلی عصبی بود وقتی از خونه رفت... الانم چند ساعته رفته!
اوهانی: نگران نباش... اون سویونگه ها! کسی نمی تونه بلایی سرش بیاره نترس! اتفاقا باید نگران مردم بیرون باشی که سویونگ بلایی سرشون نیاره! 😅
هانیول: واقعا که الانم باز شوخی می کنی!
اوهانی: مگه دروغ میگم!
هانیول: هعی 🤦🏻♀️😐
داشتن حرف می زدن که صدای در اومد...
ادامه پست بعد...
لایک و کامنت فراموش نشه...
سویونگ: من دروغ گفتم رشته مدیریت می خونم... دیروز از رشته بازیگری فارغ التحصیل شدم.
بوک سو: چی؟! چطور این کارو کردی؟! مگه من بهت نگفته بودم باید مدیریت بخونی؟! قرار بود بیای تو شرکت کار کنی!(با داد حرف میزنه)
سویونگ: اخه...
بوک سو: ساکت!... اخه ماخه نداریم! همین فردا میری برای رشته مدریت تو دانشگاه ثبت نام می کنی! فهمیدی!(همچنان با داد)
سویونگ: چی؟! من عمرا این کارو نمی کنم! من پامو تو اون شرکت نفرین نمی زارم!(با داد)
بوک سو: شرکت نفرین شده؟!... اون شرکت بابامونه! فردا با هم میریم دانشگاه ثبت نام می کنی!(داد)
سویونگ: نخیرم! نمی کنم تو نمی تونی واسه زندگی من تصمیم بگیری!(داد)
بوک سو: چرا می تونم!
سویونگ: نه نمی تونی!(داد)
بوک سو: گفتم می تونم!(داد)
سویونگ: حالا می بینیم!
سویونگ رفت گوشیو و کتشو برداشت و از خونه زد بیرون.
بوک سو: کجا!
سویونگ: به تو چه!
در خونه رو محکم بست و رفت بیرون.
بوک سو: بلاخره که بر می گردی(زیر لب)
سویونگ داشت تند تند قدم بر می داشت و از خونه دور می شد که ی پیامک به گوشیش اومد پیامکو باز کرد...
چند ساعت بعدتوی خونه...
*بوک سو*
چند ساعته کجا رفته؟! امروز خیلی تند باهاش حرف زدم... نباید این طوری باهاش رفتار می کردم... این روزا وضع شرکت زیاد خوب نیست یکم عصبیم... عصبانیتمو سر سویونگ خالی کردم... اما درست می گفت زندگیه اونه من نباید تو زندگیش دخالت کنم و به جای خودش واسش تصمیم بگیرم. اومد ازش معذرت خواهی می کنم!
*هانیول و اوهانی*
هانیول: سویونگ با اوپاش دعوای بدی کرد!
اوهانی: اره.
هانیول: من خیلی نگران سویونگم خیلی عصبی بود وقتی از خونه رفت... الانم چند ساعته رفته!
اوهانی: نگران نباش... اون سویونگه ها! کسی نمی تونه بلایی سرش بیاره نترس! اتفاقا باید نگران مردم بیرون باشی که سویونگ بلایی سرشون نیاره! 😅
هانیول: واقعا که الانم باز شوخی می کنی!
اوهانی: مگه دروغ میگم!
هانیول: هعی 🤦🏻♀️😐
داشتن حرف می زدن که صدای در اومد...
ادامه پست بعد...
لایک و کامنت فراموش نشه...
۴۹.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.