ادامه پارت ۲۹ همش توی پست جا نشد
ادامه پارت ۲۹ همش توی پست جا نشد
سویونگ: من از همتون کوچیک ترم ولی احساس می کنم مامانتونم!
اوهانی و هانیول و بوک سو: 😅😐
هانیول داشت ضرفا رو میاورد که یدفه پاش پیچ خورد داشت میوفتاد که بوک سو کمرشو گرفت و نزاشت بیوفته. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن که هانیول کم کم به خودش اومدو از بغل بوک سو اومد بیرون. ضربان قلبه هانیول خیلی تند تند می زد.
هانیول: ش.. شرمنده... و.. ا.. اینکه... ممنون
بوک سو: خ.. خواهش می کنم.
اوهانی: هی کبوترای عاشق زود باشین ظرفارو بیارین!
هانیول: چی میگی!؟ اومدیم!
اوهانی: باشه بابا شوخی کردم حالا ناراحت نشو!
هانیول: دیگه از این شوخیا نکن!
اوهانی: چشم•-•
رفتن نشستن سر میز و شروع کردن خوردن. بوک سو بین هانیول و سویونگ نشسته بود و هانیول قلبش یکم تند تند می زد.
*هانیول*
تو دلش: وای من چم شده!؟ چرا اینطوری شدم؟! چرا وقتی نزدیکش می شم ی جوری میشم!
بعد ناهار...
میز و جمع کردن و چون ماشین ظرف شور داشتن دیگه نیازی به شستن ظرفا نبود. بعد ناهار بوک سو و سویونگ رفتن تو اتاق سویونگ. سویونگ تصمیم گرفت الان راستشو به بوک سو بگه.
سویونگ: اوپا
بوک سو: هوم؟
سویونگ: می خوام ی چیزی بهت بگم
بوک سو: بگو
سویونگ: اوپا من... من واقعا معذرت می خوام....
بوک سو: برای چی؟
سویونگ: چون بهت دروغ گفتم!
بوک سو: چه دروغی؟!
سویونگ: ...
امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜🌹
لایک و کامنت فراموش نشه...
خیلی ممنون از کسایی که همایت می کنن و خیلی دوستون دارم 💜 عاشقتونم💜💜
حالا که تا اینجا اومدی اون قلبه سفیدو قرمزش کن❤
سویونگ: من از همتون کوچیک ترم ولی احساس می کنم مامانتونم!
اوهانی و هانیول و بوک سو: 😅😐
هانیول داشت ضرفا رو میاورد که یدفه پاش پیچ خورد داشت میوفتاد که بوک سو کمرشو گرفت و نزاشت بیوفته. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن که هانیول کم کم به خودش اومدو از بغل بوک سو اومد بیرون. ضربان قلبه هانیول خیلی تند تند می زد.
هانیول: ش.. شرمنده... و.. ا.. اینکه... ممنون
بوک سو: خ.. خواهش می کنم.
اوهانی: هی کبوترای عاشق زود باشین ظرفارو بیارین!
هانیول: چی میگی!؟ اومدیم!
اوهانی: باشه بابا شوخی کردم حالا ناراحت نشو!
هانیول: دیگه از این شوخیا نکن!
اوهانی: چشم•-•
رفتن نشستن سر میز و شروع کردن خوردن. بوک سو بین هانیول و سویونگ نشسته بود و هانیول قلبش یکم تند تند می زد.
*هانیول*
تو دلش: وای من چم شده!؟ چرا اینطوری شدم؟! چرا وقتی نزدیکش می شم ی جوری میشم!
بعد ناهار...
میز و جمع کردن و چون ماشین ظرف شور داشتن دیگه نیازی به شستن ظرفا نبود. بعد ناهار بوک سو و سویونگ رفتن تو اتاق سویونگ. سویونگ تصمیم گرفت الان راستشو به بوک سو بگه.
سویونگ: اوپا
بوک سو: هوم؟
سویونگ: می خوام ی چیزی بهت بگم
بوک سو: بگو
سویونگ: اوپا من... من واقعا معذرت می خوام....
بوک سو: برای چی؟
سویونگ: چون بهت دروغ گفتم!
بوک سو: چه دروغی؟!
سویونگ: ...
امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜🌹
لایک و کامنت فراموش نشه...
خیلی ممنون از کسایی که همایت می کنن و خیلی دوستون دارم 💜 عاشقتونم💜💜
حالا که تا اینجا اومدی اون قلبه سفیدو قرمزش کن❤
۱۷.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.