P1
P1
چیم:ات؟ات کجایی؟
ات:اینجام جیمین...تو آشپز خونه..
نزدیک آشپز خونه شد
چیم:چه زود بیدار شدی
ات:صبح بخیر(لبخند)
چیم:اخخخ...دوباره یادم رفت
ات:اشکالی نداره..😃😉
بشین سر میز صبح نه آمادست
نشست..
چیم:ات؟
ات:جانم؟
چیم:امروز که نمیری شرکت..درسته؟
ات:امروز تعطیله جیمین😅
چیم:واقعا؟یادم نبود😂
غذا رو روی میز گذاشت و نزدیک عشقش نشست..
شروع به غذا خوردن کردن..
*بعد از غذا
رو کاناپه نشست...همسرش هنوز داشت میز رو جمع میکرد..
بعد از دقایقی اومد و کنارش تو بغلش نشست...
ات:بیا یکم از گذشته ها یاد کنیم؟
چیم:آره.. یادته چجوری آشنا شدیم؟
**********************************
نزدیک نیمه شب بود...داشت تو باشگاه روی تردمیل میدوید...به اینکار عادت کرده بود...شایدم معتادش شده بود...هروقت خسته یا غمگین میشد میرفت و ساعت ها ورزش میکرد...
حالا از همیشه غمگین تر بود...دوست با ارزشی رو از دست داده بود..اما حالا ۴۰ روز از فوت اون دوست ارزشمند میگذشت.. کم کم اشکاش جاری شد..اون عاشقش شده بود...عشق اولیه نظر من ادم ها..یه خاطره ای رو حتی اگر فراموشی هم بگیرن..فراموش نمیکنن...در حقیقت..یک آدم رو..درسته..عشق اولشون
کم کم به هق هق افتاد..از رو تردمیل اومد پایین...هنوز داشت خودشو سرزنش میکرد..بعد از ۴۰ روز
اشکاشو پاک کرد..اومد دوباره شروع کنه که مهمونی براش اومد..
ات:جونگکوکااا😳☺️
جوری از دیدنش خوشحال شد انگار که منتظر بود اون برسه
جونگکوک:یا ات..گریه کردی؟
ات:نه بابا گریه چرا..خوبی؟
کوک:ممنون..همیشه میشه اینجا پیدات کرد..گوشیتو جواب ندادی نگرانت شدم
ات:ها؟اها..شارژش تموم شده
کسه دیگه هم همراهش بود..داشت معذب میشد پس پرسید
ات:امم...جونگ کوکی...معرفی نمیکنی؟
کوک:اوه درسته درسته..ایشون پارک جیمین دوست منه
جیمین...ایشونم اتست..مثل خواهرم میمونه..
دوباره بغض کرده بود اما چیزی بروز نداد
ات:خوشبختم...آقای پارک؟
چیم:همچنین...میتونی جیمین صدام کنی
ات:شما هم..🤓
************************************************
ات:خوب یادمه که یه مدت بعدش بهم اعتراف کرد و شروع کردیم به قرار گذاشتن باهمدیگه
چیم:درسته...اممم...فک کنم تقریبا نزدیک یک سال باهم بودیم درسته؟
ات:اوهوم...درسته..
چیم:وااوو..چه روزای خوبی بودن..کاش دوباره برگردن..
ات:چرا؟الان که ازدواج کردیم...ناراحتی؟
چیم:نه اصلا اینطور نیست..فقط..
ات:فقط چی؟
چیم:اونوقتا بیشتر باهم وقت میگذروندیم:)
ات:خودت که میدونی.. الان جفتمون در گیر کارای شرکتامونیم
با ناراحتی کلمه اره ای رو به زبون آورد و به اتاق کارش رفت
چطورید خوشکلا؟
اینم از پارت اول
ببخشید خیلی طول کشید تا پارت اولو بزارم..
قول میدم از این به بعد بیشتر پارت بزارم
امیدوارم خوشتون بیاد❤️
لاو یوووووو
چیم:ات؟ات کجایی؟
ات:اینجام جیمین...تو آشپز خونه..
نزدیک آشپز خونه شد
چیم:چه زود بیدار شدی
ات:صبح بخیر(لبخند)
چیم:اخخخ...دوباره یادم رفت
ات:اشکالی نداره..😃😉
بشین سر میز صبح نه آمادست
نشست..
چیم:ات؟
ات:جانم؟
چیم:امروز که نمیری شرکت..درسته؟
ات:امروز تعطیله جیمین😅
چیم:واقعا؟یادم نبود😂
غذا رو روی میز گذاشت و نزدیک عشقش نشست..
شروع به غذا خوردن کردن..
*بعد از غذا
رو کاناپه نشست...همسرش هنوز داشت میز رو جمع میکرد..
بعد از دقایقی اومد و کنارش تو بغلش نشست...
ات:بیا یکم از گذشته ها یاد کنیم؟
چیم:آره.. یادته چجوری آشنا شدیم؟
**********************************
نزدیک نیمه شب بود...داشت تو باشگاه روی تردمیل میدوید...به اینکار عادت کرده بود...شایدم معتادش شده بود...هروقت خسته یا غمگین میشد میرفت و ساعت ها ورزش میکرد...
حالا از همیشه غمگین تر بود...دوست با ارزشی رو از دست داده بود..اما حالا ۴۰ روز از فوت اون دوست ارزشمند میگذشت.. کم کم اشکاش جاری شد..اون عاشقش شده بود...عشق اولیه نظر من ادم ها..یه خاطره ای رو حتی اگر فراموشی هم بگیرن..فراموش نمیکنن...در حقیقت..یک آدم رو..درسته..عشق اولشون
کم کم به هق هق افتاد..از رو تردمیل اومد پایین...هنوز داشت خودشو سرزنش میکرد..بعد از ۴۰ روز
اشکاشو پاک کرد..اومد دوباره شروع کنه که مهمونی براش اومد..
ات:جونگکوکااا😳☺️
جوری از دیدنش خوشحال شد انگار که منتظر بود اون برسه
جونگکوک:یا ات..گریه کردی؟
ات:نه بابا گریه چرا..خوبی؟
کوک:ممنون..همیشه میشه اینجا پیدات کرد..گوشیتو جواب ندادی نگرانت شدم
ات:ها؟اها..شارژش تموم شده
کسه دیگه هم همراهش بود..داشت معذب میشد پس پرسید
ات:امم...جونگ کوکی...معرفی نمیکنی؟
کوک:اوه درسته درسته..ایشون پارک جیمین دوست منه
جیمین...ایشونم اتست..مثل خواهرم میمونه..
دوباره بغض کرده بود اما چیزی بروز نداد
ات:خوشبختم...آقای پارک؟
چیم:همچنین...میتونی جیمین صدام کنی
ات:شما هم..🤓
************************************************
ات:خوب یادمه که یه مدت بعدش بهم اعتراف کرد و شروع کردیم به قرار گذاشتن باهمدیگه
چیم:درسته...اممم...فک کنم تقریبا نزدیک یک سال باهم بودیم درسته؟
ات:اوهوم...درسته..
چیم:وااوو..چه روزای خوبی بودن..کاش دوباره برگردن..
ات:چرا؟الان که ازدواج کردیم...ناراحتی؟
چیم:نه اصلا اینطور نیست..فقط..
ات:فقط چی؟
چیم:اونوقتا بیشتر باهم وقت میگذروندیم:)
ات:خودت که میدونی.. الان جفتمون در گیر کارای شرکتامونیم
با ناراحتی کلمه اره ای رو به زبون آورد و به اتاق کارش رفت
چطورید خوشکلا؟
اینم از پارت اول
ببخشید خیلی طول کشید تا پارت اولو بزارم..
قول میدم از این به بعد بیشتر پارت بزارم
امیدوارم خوشتون بیاد❤️
لاو یوووووو
۵.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.