P2
P2
متوجه ناراحتیش شد...بایدم میشد..دنبالش رفت..
سر میز کارش نشسته بود..عینکی زده بود که جذابیتشو چند برابر میکرد..به نظر داشت چند تا از روزمه های کارمنداشو چک میکرد..
رفت پیشش..
متوجه حضورش شد ولی چیزی نگفت
ات:امروز که بیکاریم..
سرشو بالا آورد..:خب؟
ات:امروزم میخوای کار کنی؟🥺
بیا امروز باهم وقت بگذرونیم..هوم؟
چیم:فقط...همین امروز؟
ات:هوم؟
در حالی که بلند میشد به طور شیطنت آمیزی گفت:هر هفته 😆😉
و دنبالش دوید
شروع کرده بودن به بازی..
*چند ساعت بعد
داشت قلقلکش میداد..صدای خنده هاشون تنها صدایی بود که تو خونه پخش شده بود..صدای دلانگیزی بود..
ات:کافیه🤣🤣توروخدا کافیه🤣🤣جیمیناااا🤣
چیم:خب..حالا تنبیه شدی؟
ات:آره اره🤣
حالا اگه اجازه بدی برم یه چیزی درست کنم بخوریم😂
لبخندی به نشانه رضایت زد
بلند شد و شروع به درست کردن غذا کرد..
****************************************************
جلوش زانو زد..:کیم ات...با من ازدواج میکنی؟
تو چشماش اشک حلقه زده بود:چرا که نه؟😺🥺
چند روز بعد مراسم ازدواج رو برگزار کردن
باهم خوش بودن..میگفتن میخندیدن..همه باهم اینجوری بودن..لیا،ات،جونگکوک،ته،جیمین...
بعد از چند روز خبر باردار شدن لیا به گوش رسید
این اتفاق همه رو حتی شگفتزده تر و خوشحال تر از قبل کرد..
اما دنیا قرار نیست منتظر خوشحالی تو بمونه..در حقیقت...راضی به خوشحالی طولانی مدت تو نیست..
*******************************************
ات:جیمینااااا
غذا آمادست.. بیا سر میز
چیم:اومدم...
قرار بود بعد از غذا برن شهر بازی
آماده شدن و حرکت کردن
**********************************************
لیا کوچولوی خوشکلی رو به دنیا آورد.. اسمش شد لونا..لونا کوچولو
حالا دیگه اون بچه یک سالش بود..کموبیش میتونست حرف بزنه..اولین کلمه ای که از دهنش در اومد هم《مامان》بود.
شب بود..همه کنار ساحل صبر کرده بودن..لیا رفته بود تا یکم آبمیوه بگیره...اون طرف خیابون بود..شروع کرد به حرکت..ات واسش دست تکون داد..لیا هم متقابل با لبخند اینکارو کرد
اون آدم شادی بود...مهم نبود چقد ناراحتی..اون همیشه با وجودش خوشحالت میکرد
اما همیشه عجول بود..به خاطر عجله ای که داشت بدو بدو از خیابون رد شد...
****************************************
تازه برگشته بودن..ساعت ۱۲ بود..با اینکه دیر شده بود اما وقت خواب بود...مثل همیشه خوابیدن و صبح شد..
ساعت ۴ بود که بیدار شد..مثل همیشه..با اینکه دیروقت خوابیده بود..اعتیادش به ورزش رو از دست نداده بود..مخصوصا بعد از تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بود
بعد از ورزش حموم کرد و شروع کرد به غذا پختن واسه جیمین..
********************************
سلام چطورید؟
ببخشید یکم بد شد
قول میدم بهتر میشم
غروب یه پارت دیگه هم میزارم
حمایتا ریخته ها🥺😮💨😕
کامنت؟
متوجه ناراحتیش شد...بایدم میشد..دنبالش رفت..
سر میز کارش نشسته بود..عینکی زده بود که جذابیتشو چند برابر میکرد..به نظر داشت چند تا از روزمه های کارمنداشو چک میکرد..
رفت پیشش..
متوجه حضورش شد ولی چیزی نگفت
ات:امروز که بیکاریم..
سرشو بالا آورد..:خب؟
ات:امروزم میخوای کار کنی؟🥺
بیا امروز باهم وقت بگذرونیم..هوم؟
چیم:فقط...همین امروز؟
ات:هوم؟
در حالی که بلند میشد به طور شیطنت آمیزی گفت:هر هفته 😆😉
و دنبالش دوید
شروع کرده بودن به بازی..
*چند ساعت بعد
داشت قلقلکش میداد..صدای خنده هاشون تنها صدایی بود که تو خونه پخش شده بود..صدای دلانگیزی بود..
ات:کافیه🤣🤣توروخدا کافیه🤣🤣جیمیناااا🤣
چیم:خب..حالا تنبیه شدی؟
ات:آره اره🤣
حالا اگه اجازه بدی برم یه چیزی درست کنم بخوریم😂
لبخندی به نشانه رضایت زد
بلند شد و شروع به درست کردن غذا کرد..
****************************************************
جلوش زانو زد..:کیم ات...با من ازدواج میکنی؟
تو چشماش اشک حلقه زده بود:چرا که نه؟😺🥺
چند روز بعد مراسم ازدواج رو برگزار کردن
باهم خوش بودن..میگفتن میخندیدن..همه باهم اینجوری بودن..لیا،ات،جونگکوک،ته،جیمین...
بعد از چند روز خبر باردار شدن لیا به گوش رسید
این اتفاق همه رو حتی شگفتزده تر و خوشحال تر از قبل کرد..
اما دنیا قرار نیست منتظر خوشحالی تو بمونه..در حقیقت...راضی به خوشحالی طولانی مدت تو نیست..
*******************************************
ات:جیمینااااا
غذا آمادست.. بیا سر میز
چیم:اومدم...
قرار بود بعد از غذا برن شهر بازی
آماده شدن و حرکت کردن
**********************************************
لیا کوچولوی خوشکلی رو به دنیا آورد.. اسمش شد لونا..لونا کوچولو
حالا دیگه اون بچه یک سالش بود..کموبیش میتونست حرف بزنه..اولین کلمه ای که از دهنش در اومد هم《مامان》بود.
شب بود..همه کنار ساحل صبر کرده بودن..لیا رفته بود تا یکم آبمیوه بگیره...اون طرف خیابون بود..شروع کرد به حرکت..ات واسش دست تکون داد..لیا هم متقابل با لبخند اینکارو کرد
اون آدم شادی بود...مهم نبود چقد ناراحتی..اون همیشه با وجودش خوشحالت میکرد
اما همیشه عجول بود..به خاطر عجله ای که داشت بدو بدو از خیابون رد شد...
****************************************
تازه برگشته بودن..ساعت ۱۲ بود..با اینکه دیر شده بود اما وقت خواب بود...مثل همیشه خوابیدن و صبح شد..
ساعت ۴ بود که بیدار شد..مثل همیشه..با اینکه دیروقت خوابیده بود..اعتیادش به ورزش رو از دست نداده بود..مخصوصا بعد از تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بود
بعد از ورزش حموم کرد و شروع کرد به غذا پختن واسه جیمین..
********************************
سلام چطورید؟
ببخشید یکم بد شد
قول میدم بهتر میشم
غروب یه پارت دیگه هم میزارم
حمایتا ریخته ها🥺😮💨😕
کامنت؟
۵.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.