P21🌙🌸
P21🌙🌸
هایمین«از تخت بلند شدم.....جیمین رفت دستشویی....منم رفتم موهامو شونه....جیمین در اومدم و بعدش من رفتم
جیمین«ساعت ۱۰بود....تا هایمین در بیاد منم زنگ زدم تا برامون صبحونه بیارن...بعد تماس منتظر بودم بیارن....تو فکر بودم.....دیشب چقدر راحت خوابیدم.....یه حس عجیبیم داشتم....یعنی چی؟من عاشق هایمین شدم؟نه بابا خل شدی(بابا عاشق شدی رفت حالا باید از کجا یه هایمین برات پیدا کنم که برات برم خواستگاری😂)
چند مین بعد
ا.ت«صبحونه مون رو آوردن....میخواستم بخورم ولی اشتها نداشتم....چرا؟ داشتم با صبحونم بازی میکردم
جیمین«هایمین چرا نمیخوری؟
هایمین«نمیدونم اشتها ندارم
جیمین«بخور اونجوری حالت بد میشه
هایمین«نمیتونم
جیمین«هر طور مایلی حالت بد شد نگی نگفتی
هایمین«نمیگم
هایمین«رفتم رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم ۲ دقیقه بخوابم.......نه......تنهام نزارین......چرا.....*گریه........نههههههه..........از خواب پریدم.....صورتم خیس بود....بالشتم همین طور
جیمین«با صدای هایمین برگشتم سمتش«هایمین چیشده؟چرا رنگت پریده؟؟؟!!گریه کردی؟!
هایمین«نه چیز خاصی نیست
جیمین«دروغ نگو زبونت دروغ میگه ولی چشمات نه نمیگه بگو چیشده
هایمین«باید قضیه رو بگم«جیمین به نامجون بگو به همه بگه همه برن اونجا اتاق اونا
جیمین«چیشده
هایمین«اونجا میگم
جیمین«داری نگرانم میکنی.....یعنی چه موضوعی هست که باید اعضا هم بدونن؟یه خواب یا چی؟....زنگ زدم نامجون و اوکی کردم«هایمین
هایمین«بله
جیمین«همه اونجان نمیای بریم؟
هایمین«چرا فقط وایستا لباسم رو عوض کنم......لباسام رو بردم حموم عوض کردم....رفتم بیرون و موهامو شونه کردم....کلیپس زدم....به بالم لب زدم «بريم
جیمین«همش فکرم پیش اتفاقات اخیر بود.....تپش قلب....احساس عجیب....من...من واقعا عاشق ا.ت شدم.....باید بهش بگم اون طوری احساس سبکی میکنم....ولی اگه ردم کنه؟....میخواد مثل اون دختره تو دبیرستان بشه(همتون میدونین کدوم)
هایمین«با جیمین راه افتادیم سمت اتاق نامجون وشوگا.....تق تق...تق تق.......
نامجون«سلام بیاین تو
هایمین«رفتیم داخل.....روی مبل ها نشستیم
نامجون«هایمین بگو چیشده که گفتی همه جمع شیم
هایمین«یادتون چند وقت پیش میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم؟
نامجون«آره
هایمین«راستش........
خمارییییییی😂
اسلاید ۲ لباس هایمین
هایمین«از تخت بلند شدم.....جیمین رفت دستشویی....منم رفتم موهامو شونه....جیمین در اومدم و بعدش من رفتم
جیمین«ساعت ۱۰بود....تا هایمین در بیاد منم زنگ زدم تا برامون صبحونه بیارن...بعد تماس منتظر بودم بیارن....تو فکر بودم.....دیشب چقدر راحت خوابیدم.....یه حس عجیبیم داشتم....یعنی چی؟من عاشق هایمین شدم؟نه بابا خل شدی(بابا عاشق شدی رفت حالا باید از کجا یه هایمین برات پیدا کنم که برات برم خواستگاری😂)
چند مین بعد
ا.ت«صبحونه مون رو آوردن....میخواستم بخورم ولی اشتها نداشتم....چرا؟ داشتم با صبحونم بازی میکردم
جیمین«هایمین چرا نمیخوری؟
هایمین«نمیدونم اشتها ندارم
جیمین«بخور اونجوری حالت بد میشه
هایمین«نمیتونم
جیمین«هر طور مایلی حالت بد شد نگی نگفتی
هایمین«نمیگم
هایمین«رفتم رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم ۲ دقیقه بخوابم.......نه......تنهام نزارین......چرا.....*گریه........نههههههه..........از خواب پریدم.....صورتم خیس بود....بالشتم همین طور
جیمین«با صدای هایمین برگشتم سمتش«هایمین چیشده؟چرا رنگت پریده؟؟؟!!گریه کردی؟!
هایمین«نه چیز خاصی نیست
جیمین«دروغ نگو زبونت دروغ میگه ولی چشمات نه نمیگه بگو چیشده
هایمین«باید قضیه رو بگم«جیمین به نامجون بگو به همه بگه همه برن اونجا اتاق اونا
جیمین«چیشده
هایمین«اونجا میگم
جیمین«داری نگرانم میکنی.....یعنی چه موضوعی هست که باید اعضا هم بدونن؟یه خواب یا چی؟....زنگ زدم نامجون و اوکی کردم«هایمین
هایمین«بله
جیمین«همه اونجان نمیای بریم؟
هایمین«چرا فقط وایستا لباسم رو عوض کنم......لباسام رو بردم حموم عوض کردم....رفتم بیرون و موهامو شونه کردم....کلیپس زدم....به بالم لب زدم «بريم
جیمین«همش فکرم پیش اتفاقات اخیر بود.....تپش قلب....احساس عجیب....من...من واقعا عاشق ا.ت شدم.....باید بهش بگم اون طوری احساس سبکی میکنم....ولی اگه ردم کنه؟....میخواد مثل اون دختره تو دبیرستان بشه(همتون میدونین کدوم)
هایمین«با جیمین راه افتادیم سمت اتاق نامجون وشوگا.....تق تق...تق تق.......
نامجون«سلام بیاین تو
هایمین«رفتیم داخل.....روی مبل ها نشستیم
نامجون«هایمین بگو چیشده که گفتی همه جمع شیم
هایمین«یادتون چند وقت پیش میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم؟
نامجون«آره
هایمین«راستش........
خمارییییییی😂
اسلاید ۲ لباس هایمین
۵۶.۰k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.