پارت
پارت۴۱
کتابو برداشت و بازش کرد.گفتم
_نه اما...گفتم ممکنه...ینی شاید...
گفت
_تو بهتر از من میدونی که اون و پدرش از گونه ی ما متنفرن.حالا میلاد داره جای پدرشو میگیره...
بی حرف به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.هنوز مطمئن نبودم...
گفت
_حرف دیگه ای هست که بخوای بگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_نه...حرفی نیست.
بعد از کمی مکث از کتابخونه بیرون رفتم.شاید بهتر باشه با میلاد حرف بزنم...رفتم یه سر به نوشین بزنم تا ببینم تونسته از پسش بر بیاد یا نه...
***نوشین***
از گشنگی سر و صدای شکمم درومده بود.دیگه جون نداشتم اونجا بمونم باید میومدم بیرون.
دستمو گذاشتم رو زمین و به سختی بلند شدم.سرم گیج میرفت.به این فکر کردم و هیچ کودوم از اتفاقای قبل آرمان نیازی به ورد نداشتن.شیشه ها بدون ورد درست شدن.
شاید فقط کافیه تصورش کنم.شاید جادوی من اینجوری کار میکرد.دستمو گذاشتم روی دیوار و چشمامو بستم و تمام تلاشمو کردم تا تصویر شفافی از اتاقک توی ذهنم بسازم.تصور کردم و جایی که دستم روشه یه در وجود داره.
بعد از چند لحظه حس کردم کف دستام داغ شد و کتفم شروع کرد به گز گز کردن.چشمامو که باز کردم یه دستگیره اونجا پیدا شده بود.با خوشحالی دستگیره رو فشار دادم و درو باز کردم.آرمان درست جلوی در بود.
لبخندی زد و گفت
_پس تونستی...
قبل از اینکه چیزی بگم زانوم سست شد و سرم تیر کشید.جلوی چشمام تیره شد و از حال رفتم.
کتابو برداشت و بازش کرد.گفتم
_نه اما...گفتم ممکنه...ینی شاید...
گفت
_تو بهتر از من میدونی که اون و پدرش از گونه ی ما متنفرن.حالا میلاد داره جای پدرشو میگیره...
بی حرف به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.هنوز مطمئن نبودم...
گفت
_حرف دیگه ای هست که بخوای بگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_نه...حرفی نیست.
بعد از کمی مکث از کتابخونه بیرون رفتم.شاید بهتر باشه با میلاد حرف بزنم...رفتم یه سر به نوشین بزنم تا ببینم تونسته از پسش بر بیاد یا نه...
***نوشین***
از گشنگی سر و صدای شکمم درومده بود.دیگه جون نداشتم اونجا بمونم باید میومدم بیرون.
دستمو گذاشتم رو زمین و به سختی بلند شدم.سرم گیج میرفت.به این فکر کردم و هیچ کودوم از اتفاقای قبل آرمان نیازی به ورد نداشتن.شیشه ها بدون ورد درست شدن.
شاید فقط کافیه تصورش کنم.شاید جادوی من اینجوری کار میکرد.دستمو گذاشتم روی دیوار و چشمامو بستم و تمام تلاشمو کردم تا تصویر شفافی از اتاقک توی ذهنم بسازم.تصور کردم و جایی که دستم روشه یه در وجود داره.
بعد از چند لحظه حس کردم کف دستام داغ شد و کتفم شروع کرد به گز گز کردن.چشمامو که باز کردم یه دستگیره اونجا پیدا شده بود.با خوشحالی دستگیره رو فشار دادم و درو باز کردم.آرمان درست جلوی در بود.
لبخندی زد و گفت
_پس تونستی...
قبل از اینکه چیزی بگم زانوم سست شد و سرم تیر کشید.جلوی چشمام تیره شد و از حال رفتم.
- ۱.۸k
- ۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط