𝓟𝓪𝓻𝓽 41 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 41 🥺🤍🖇️
ا/ت : فقط میخوام بچمو بگیرم
به پلین نگاه کردم
ا/ت : نمیتونی فیلیپو از من بگیری
خواستم برم جلوتر ولی نزاشتن چند تا نگهبانم اومدن و جلوی پلین وایسادن خیلی تقلا کردم ولی ولم نمیکردن
ا/ت : ولم کنید .. گفتم ولم کنید
جانگکوک بهشون اشاره کرد که ولم کنن به محض اینکه ولم کردن رفتم سمت میز داخل سالن و شیشه گلدونو شکستم یه تیکشو برداشتم و گزاشتم رو رگ دستم
ا/ت :اگه بچمو بهم ندید خودمو میکشم
جانگکوک : ا/ت دیوونه بازی درنیار اونو بزار زمین
ا/ت : اگه بچمو به من ندی خودمو میکشم
جانگکوک : این کارو نمیکنی
ا/ت : میکنم هر کاری که بخوام میکنم چه دلیلی برای زندگی دارم ها؟... چه دلیلی؟
داشت میومد جلو
ا/ت : نیا جلو
جانگکوک: باشه باشه اونو بزار زمین
ا/ت : باید فیلیپو بهم بدی اونو بهم بده خودت هر کاری خواستی بکن بچمو بهم بده
یه جوری شد نمیدونم چجوری یه حس خاصی بود اما الان این اصلا مهم نیست
یهو اومد جلو خواست شیشه رو از دستم بگیره من نمیدادم اونم هی میخواست از دستم درش بیاره که یه درد خیلی بدی رو روی دستم حس کردم چشمام سیاهی میرفت آخرین بار فقط صداشو شنیدم ولی نفهمیدم چی گفت
جانگکوک ویو
اومدم شیشه رو از دستش بگیرم که دستشو برید به محض اینکه بریده شد خون کل دستشو گرفت با چشمای گرد نگاش میکردم از حال رفت
جانگکوک : ا/ت.. ا/ت بلند شو
( بقیه ی اینو تو فلش بک های پارتای بعد میخونید )
ا/ت ویو
چشمامو با درد باز کردم چشمام توان باز شدن نداشت اما بازشون کردم نگاه کردم از بوی الکل فهمیدم که تو بیمارستانم صداش اومد
جانگکوک : بلاخره بهوش اومدی
برگشتم سمتش
ا/ت تو اینجا چیکار میکنی چرا منو اوردی اینجا چرا نجاتم دادی؟ چرا مکه نمیخوای من بمیرم برای چی منو اوردی به این خراب شده
اعصابم بهم ریخته بود
جانگکوک : 3 روز بیهوش بودی از روی مچ دستت تا آرنجت عمیق بریده شده بود نصف رگ اصلی رو بریده بودی اگه چند دقیقه دیر تر میومدیم ....
ا/ت : ای کاش چند دقیقه دیر تر میومدیم ای کاش....ببینم تو مشکلت با من چیه؟ از یه طرف میخوای که من بمیرم از طرف دیگه میای منو نجات میدی؟ از من چی میخوای؟
جانگکوک : .....
ا/ت : معلومه خب چیزی نداری بگی از من هیچی نمیخوای جز عذاب دادنم تو برو پیش عشقت ولی نمیزارم بچمو با خودت ببری
هر دفعه که اینو میگم یه جوری میشه حسش میکنم....نمیدونم چرا اینطوری میشه
پاشدم
جانگکوک : کجا میری
ا/ت : میرم بچمو پیدا کنم
جانگکوک : فیلیپ اینجا نیست
حس میکردم میدونم همین جای توی بیمارستان
درو باز کردم و رفتم بیرون به اطراف نگاه کردم اونجا بود دست یکی از نگهبانا که نشسته بود رو صندلی رفتم سمتش اما اون یکی نزاشت نزدیکش بشم
ا/ت : ولم کن.. میخوام بچمو ببینم فیلیپ
داشت گریه میکرد( فیلیپو میگه )
نمیدونم چیشد که ولم کرد رفتم سمتش فیلیپو ازش گرفتم تعجب کرده بودم که بهم دادش بوسش کردم نشستم رو صندلی بهش نگاه کردم دیگه گریه نمیکرد چقدر دلم براش تنگ شده بود
ا/ت : دلم خیلی برات تنگ شده قربونت بشم دلم نمیخواد هیچ وقت ازت جدا بشم میخوام پیشم باشی نه پیش اون زنه میخوام شب طرف تنتو حس کنم مامانی بهش لبخند زدم اونم بهم لبخند زد اولین بار بود لبخندشو میدیدم
ا/ت : قربون خنده هات بشم تو همیشه بخند
اینو که گفتم اومد تا ازم بگیره اما من ندادمش
ا/ت : نه نمیدمش
جانگکوک : ا/ت فیلیپو بده
ا/ت : نمیدم.. نمیدمش
جانگکوک : ا/ت لطفا بدش بازم میارمش
ا/ت : چرا باید حرفتو باور کنم تو یه دروغ گویی که فقط با آدم بازی میکنی و اصلا برات مهم نیست که بعد از بازی کردن با اون آدم چقدر دل اون میشکنه برات مهم نیست که ممکنه چه بلا هایی سر خودش بیاره تو یه ظالمی
بهم خیره شده بود
جانگکوک : درسته بچرو ازش بگیرید
اینو گفت و رفت یکیشون اومد و بزور فیلیپو ازم گرفت
ا/ت : ولش کن بچمو ولش کن عوضی
ا/ت : فقط میخوام بچمو بگیرم
به پلین نگاه کردم
ا/ت : نمیتونی فیلیپو از من بگیری
خواستم برم جلوتر ولی نزاشتن چند تا نگهبانم اومدن و جلوی پلین وایسادن خیلی تقلا کردم ولی ولم نمیکردن
ا/ت : ولم کنید .. گفتم ولم کنید
جانگکوک بهشون اشاره کرد که ولم کنن به محض اینکه ولم کردن رفتم سمت میز داخل سالن و شیشه گلدونو شکستم یه تیکشو برداشتم و گزاشتم رو رگ دستم
ا/ت :اگه بچمو بهم ندید خودمو میکشم
جانگکوک : ا/ت دیوونه بازی درنیار اونو بزار زمین
ا/ت : اگه بچمو به من ندی خودمو میکشم
جانگکوک : این کارو نمیکنی
ا/ت : میکنم هر کاری که بخوام میکنم چه دلیلی برای زندگی دارم ها؟... چه دلیلی؟
داشت میومد جلو
ا/ت : نیا جلو
جانگکوک: باشه باشه اونو بزار زمین
ا/ت : باید فیلیپو بهم بدی اونو بهم بده خودت هر کاری خواستی بکن بچمو بهم بده
یه جوری شد نمیدونم چجوری یه حس خاصی بود اما الان این اصلا مهم نیست
یهو اومد جلو خواست شیشه رو از دستم بگیره من نمیدادم اونم هی میخواست از دستم درش بیاره که یه درد خیلی بدی رو روی دستم حس کردم چشمام سیاهی میرفت آخرین بار فقط صداشو شنیدم ولی نفهمیدم چی گفت
جانگکوک ویو
اومدم شیشه رو از دستش بگیرم که دستشو برید به محض اینکه بریده شد خون کل دستشو گرفت با چشمای گرد نگاش میکردم از حال رفت
جانگکوک : ا/ت.. ا/ت بلند شو
( بقیه ی اینو تو فلش بک های پارتای بعد میخونید )
ا/ت ویو
چشمامو با درد باز کردم چشمام توان باز شدن نداشت اما بازشون کردم نگاه کردم از بوی الکل فهمیدم که تو بیمارستانم صداش اومد
جانگکوک : بلاخره بهوش اومدی
برگشتم سمتش
ا/ت تو اینجا چیکار میکنی چرا منو اوردی اینجا چرا نجاتم دادی؟ چرا مکه نمیخوای من بمیرم برای چی منو اوردی به این خراب شده
اعصابم بهم ریخته بود
جانگکوک : 3 روز بیهوش بودی از روی مچ دستت تا آرنجت عمیق بریده شده بود نصف رگ اصلی رو بریده بودی اگه چند دقیقه دیر تر میومدیم ....
ا/ت : ای کاش چند دقیقه دیر تر میومدیم ای کاش....ببینم تو مشکلت با من چیه؟ از یه طرف میخوای که من بمیرم از طرف دیگه میای منو نجات میدی؟ از من چی میخوای؟
جانگکوک : .....
ا/ت : معلومه خب چیزی نداری بگی از من هیچی نمیخوای جز عذاب دادنم تو برو پیش عشقت ولی نمیزارم بچمو با خودت ببری
هر دفعه که اینو میگم یه جوری میشه حسش میکنم....نمیدونم چرا اینطوری میشه
پاشدم
جانگکوک : کجا میری
ا/ت : میرم بچمو پیدا کنم
جانگکوک : فیلیپ اینجا نیست
حس میکردم میدونم همین جای توی بیمارستان
درو باز کردم و رفتم بیرون به اطراف نگاه کردم اونجا بود دست یکی از نگهبانا که نشسته بود رو صندلی رفتم سمتش اما اون یکی نزاشت نزدیکش بشم
ا/ت : ولم کن.. میخوام بچمو ببینم فیلیپ
داشت گریه میکرد( فیلیپو میگه )
نمیدونم چیشد که ولم کرد رفتم سمتش فیلیپو ازش گرفتم تعجب کرده بودم که بهم دادش بوسش کردم نشستم رو صندلی بهش نگاه کردم دیگه گریه نمیکرد چقدر دلم براش تنگ شده بود
ا/ت : دلم خیلی برات تنگ شده قربونت بشم دلم نمیخواد هیچ وقت ازت جدا بشم میخوام پیشم باشی نه پیش اون زنه میخوام شب طرف تنتو حس کنم مامانی بهش لبخند زدم اونم بهم لبخند زد اولین بار بود لبخندشو میدیدم
ا/ت : قربون خنده هات بشم تو همیشه بخند
اینو که گفتم اومد تا ازم بگیره اما من ندادمش
ا/ت : نه نمیدمش
جانگکوک : ا/ت فیلیپو بده
ا/ت : نمیدم.. نمیدمش
جانگکوک : ا/ت لطفا بدش بازم میارمش
ا/ت : چرا باید حرفتو باور کنم تو یه دروغ گویی که فقط با آدم بازی میکنی و اصلا برات مهم نیست که بعد از بازی کردن با اون آدم چقدر دل اون میشکنه برات مهم نیست که ممکنه چه بلا هایی سر خودش بیاره تو یه ظالمی
بهم خیره شده بود
جانگکوک : درسته بچرو ازش بگیرید
اینو گفت و رفت یکیشون اومد و بزور فیلیپو ازم گرفت
ا/ت : ولش کن بچمو ولش کن عوضی
۱۲۱.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.