𝓟𝓪𝓻𝓽 40 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 40 🥺🤍🖇️
و رفتم اتاق فیلیپ درو باز کردم رفتم سمت تختش اما تو تختش نبود
ا/ت : فیلیپ
پس کجاس به اطراف نگاه کردم چرا نیست رفتم پایین هیچ کس تو عمارت نبود رفتم بیرون فیلیپ دست جانگکوک بود داشت سوار ماشین میشد
ا/ت : جانگکوک فیلیپو کجا میبری؟ ( با داد)
سرجاش وایساد اما برنگشت
خواستم برم جلو تر که 2 تا نگهبان گرفتنم
ا/ت : چیکار میکنید ولم کنید جانگکوک( با داد )
رفت جلو تر و فیلیپو گذاشت تو ماشین
ا/ت : فیلیپ( با داد ) کجا میبریش
ترسیده بودم قلبم داشت میومد تو دهنم
ا/ت : ولم کنید عوضیا فیلیپپ( با داد )
برگشت بهم نگاه کرد نگاه سردش باعث میشد روحم یخ کنه
ا/ت : کجا میبریش( با داد ) نبرش
اما هیچ تغییری تو چشماش نیومد
نگاهشو ازم گرفت سوار ماشین شد
ا/ت : جانگکوک( با داد ) فیلیپو کجا میبری جانگکوک کجا میبریش
اشکام میومد کجا داشت میبردش چرت جوابمو نمیداد اون نگاه کی و چرا انقدر سرد شده بود چرا چرا چرا مغزم پر از این چراها بود
به نگهبانا نگاه کردم
ا/ت : کجا بردش شما میدونید؟
نگهبان 1 : بیا
ا/ت : نمیام منو...ببرید پیش پسرم ...چرا اونو...بردید اون هنوز...کوچیکه
اشکام بی اختیار میومدن
منو میبردن سمت عمارت
ا/ت : ولم کنید ( با داد ) از جون من چی میخواید ولم کنید
در عمارتو باز کردن و پرتم کردن داخل
ا/ت : چیکار میکنید
درو بستن و قفل کردن رفتم سمت در و محکم به در زدم
ا/ت : این درو باز کنید ( با داد ) لطفا ازتون خواهش میکنم این درو باز کنید
گفتم این درو باز کنیددد
هیچ جوره این درو باز نمیکردن محکم تر در زدم
ا/ت : این درو.. باز کنید
اشکام اَمون حرف زدن نمیدادن
ا/ت : درو باز کنید
نگهبان : بشین سرجات انقدر حرف نزن
ا/ت : درو باز کنید بچمو کجا بردید( با داد)
نگهبان : داد نزن از این به بعد تنها همینجا میمونی
ا/ت : چی؟ فیلیپو کجا بردید..لعنتیا .. این درو باز..کنید
دیگه هیچی نگفت رفته بود
ا/ت : درو باز کنید( با داد )
همونجا به در تکیه دادم و نشستم نمیدونستم باید چیکار کنم فیلیپو کجا برد
جانگکوک ویو
فیلیپو برداشتم و بردم سمت خونش بهش نگاه کردم چقدر شبیه مادرشه
جانگکوک : متاسفم پسرم مجبورم از مامانت جدات کنم
.................
ا/ت ویو
( نمیتونم زیاد از دید جانگکوک بنویسم اگرنه داستان لو میره )
صبح شده بود و من چشم روی هم نزاشتم به یه جای نامعلوم خیره شدم و فکر کردم....فکر کردم که چیکار کردم چرا باهام سرد شد و بعدم فیلیپو برد دارم دیوونه میشم نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس خفگی میکردم در باز شد پاشدم بهش نگاه کردم خودش بود
ا/ت : فیلیپ... فیلیپ کجاس کجا بردیش؟
جانگکوک : آروم باش اون جاش امنه
ا/ت : کجاس؟ میخوام ببینمش
پلین : اینجاس
اومد تو فیلیپ دستش بود
ا/ت : فیلیپ دست تو چیکار میکنه
رفتم ازش بگیرم که نگهبانا اومدن و گرفتنم
ا/ت : بچمو بهم بدید چرا بچه ی من پیش توعه ( با داد )
پلین : عشقم نمیخوای براش توضیح بدی ؟
جانگکوک : من ازت استفاده کردم من پلینو دوست داشتم نه تورو دیگه فیلیپ پیش من میمونه دیگه نمیتونی فیلیپو ببینی....
باورم نمیشه داره اینارو میگه
ا/ت : باورم نمیشه
به زمین خیره شده بود
ا/ت : میدونی برام مهم نیست که تو چیکار میکنی
سرشو بالا اورد و با بهت بهم نگاه کرد
ا/ت : فقط میخوام بچمو بگیرم
به پلین نگاه کردم
و رفتم اتاق فیلیپ درو باز کردم رفتم سمت تختش اما تو تختش نبود
ا/ت : فیلیپ
پس کجاس به اطراف نگاه کردم چرا نیست رفتم پایین هیچ کس تو عمارت نبود رفتم بیرون فیلیپ دست جانگکوک بود داشت سوار ماشین میشد
ا/ت : جانگکوک فیلیپو کجا میبری؟ ( با داد)
سرجاش وایساد اما برنگشت
خواستم برم جلو تر که 2 تا نگهبان گرفتنم
ا/ت : چیکار میکنید ولم کنید جانگکوک( با داد )
رفت جلو تر و فیلیپو گذاشت تو ماشین
ا/ت : فیلیپ( با داد ) کجا میبریش
ترسیده بودم قلبم داشت میومد تو دهنم
ا/ت : ولم کنید عوضیا فیلیپپ( با داد )
برگشت بهم نگاه کرد نگاه سردش باعث میشد روحم یخ کنه
ا/ت : کجا میبریش( با داد ) نبرش
اما هیچ تغییری تو چشماش نیومد
نگاهشو ازم گرفت سوار ماشین شد
ا/ت : جانگکوک( با داد ) فیلیپو کجا میبری جانگکوک کجا میبریش
اشکام میومد کجا داشت میبردش چرت جوابمو نمیداد اون نگاه کی و چرا انقدر سرد شده بود چرا چرا چرا مغزم پر از این چراها بود
به نگهبانا نگاه کردم
ا/ت : کجا بردش شما میدونید؟
نگهبان 1 : بیا
ا/ت : نمیام منو...ببرید پیش پسرم ...چرا اونو...بردید اون هنوز...کوچیکه
اشکام بی اختیار میومدن
منو میبردن سمت عمارت
ا/ت : ولم کنید ( با داد ) از جون من چی میخواید ولم کنید
در عمارتو باز کردن و پرتم کردن داخل
ا/ت : چیکار میکنید
درو بستن و قفل کردن رفتم سمت در و محکم به در زدم
ا/ت : این درو باز کنید ( با داد ) لطفا ازتون خواهش میکنم این درو باز کنید
گفتم این درو باز کنیددد
هیچ جوره این درو باز نمیکردن محکم تر در زدم
ا/ت : این درو.. باز کنید
اشکام اَمون حرف زدن نمیدادن
ا/ت : درو باز کنید
نگهبان : بشین سرجات انقدر حرف نزن
ا/ت : درو باز کنید بچمو کجا بردید( با داد)
نگهبان : داد نزن از این به بعد تنها همینجا میمونی
ا/ت : چی؟ فیلیپو کجا بردید..لعنتیا .. این درو باز..کنید
دیگه هیچی نگفت رفته بود
ا/ت : درو باز کنید( با داد )
همونجا به در تکیه دادم و نشستم نمیدونستم باید چیکار کنم فیلیپو کجا برد
جانگکوک ویو
فیلیپو برداشتم و بردم سمت خونش بهش نگاه کردم چقدر شبیه مادرشه
جانگکوک : متاسفم پسرم مجبورم از مامانت جدات کنم
.................
ا/ت ویو
( نمیتونم زیاد از دید جانگکوک بنویسم اگرنه داستان لو میره )
صبح شده بود و من چشم روی هم نزاشتم به یه جای نامعلوم خیره شدم و فکر کردم....فکر کردم که چیکار کردم چرا باهام سرد شد و بعدم فیلیپو برد دارم دیوونه میشم نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس خفگی میکردم در باز شد پاشدم بهش نگاه کردم خودش بود
ا/ت : فیلیپ... فیلیپ کجاس کجا بردیش؟
جانگکوک : آروم باش اون جاش امنه
ا/ت : کجاس؟ میخوام ببینمش
پلین : اینجاس
اومد تو فیلیپ دستش بود
ا/ت : فیلیپ دست تو چیکار میکنه
رفتم ازش بگیرم که نگهبانا اومدن و گرفتنم
ا/ت : بچمو بهم بدید چرا بچه ی من پیش توعه ( با داد )
پلین : عشقم نمیخوای براش توضیح بدی ؟
جانگکوک : من ازت استفاده کردم من پلینو دوست داشتم نه تورو دیگه فیلیپ پیش من میمونه دیگه نمیتونی فیلیپو ببینی....
باورم نمیشه داره اینارو میگه
ا/ت : باورم نمیشه
به زمین خیره شده بود
ا/ت : میدونی برام مهم نیست که تو چیکار میکنی
سرشو بالا اورد و با بهت بهم نگاه کرد
ا/ت : فقط میخوام بچمو بگیرم
به پلین نگاه کردم
۱۵۲.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.