ادامه وانشات تهیونگ
پارت blackpinkfictions18
«تهیونگ»
..داشتم با جویی حرف میزدم
.دختر لوند و جذابی بود
.. تو همین حین جنی اومد و تولد شروع شد
سرمو چرخوندم که لیسارو پیدا کنم.. یهو چشمم خورد بهش که داشت نگام میکرد.. یهو اخم کرده این چه وضعی بود اومده بود ...تولد یا
پوفففف
لبخند زد و اومد سمتم- سلام جناب رئیس
...کنترلمو از دست دادم
پاشدم رفتم نزدیکش- لیسا برو این لباستو عوض کن اعصاب منو ..خورد نکن
.. خوشش اومده بود
نمیدونستم چک شده،من رو این دختر حساس شده بودم.. به من چه؟
ذهنم جلوم نوشت کیم تهیونگ تو عاشق شدی،سعی نکن ازش ..فرار کنی
.. لیسا به حرفم گوش نمیکرد
.باشه خودت خواستی دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق
لیسا با اعتراض گفت- عوضی چیکا میکنی؟ دستمو شیکوندی اصلا به تو چه که من چی میپوشم؟
..تقلاهاش بی فایده بود
...بردمش تو اتاق و درو بستم
-عوض نمیکنیش؟؟
با لجبازی بهم گفت- ببخشید ولی میشه بپرسم جنابعالی چی کارمی که بهم دستور میدی لباسم و عوض کنم
...چشمامو بستم کلافه بودم- من رئیستم
خنده ی عصبی ای کرد- تو رئیسم نیستی ما فقط روی یه پروژه باهم کار کردیم و تموم شد... اینقد برات سخته درکش کنی؟
-..آره سخته
..خشکش زد
چی میخوای بشنوی؟؟اینکه تنم بدنتو ریختی بیرون و اون همه چشم حریصانه به بدنت چشم دوختن؟
لبخند کجی زد- بدنه خودمه اختیارشم دست خودمه فهمیدی جناب کیم؟
لیسا مثل یه بچه آدم این لباستو عوض میکنی میای بیرون دلم نمیخواد کارمند من این شکلی بگرده.. مگه تو بی بند و باری؟؟
«لیسا»
..الان چی بهم گفت؟؟زدم به سیم اخر
به اون چه اصلا؟من حق زدگی... ندارم من حتی دیگه براش ...کار نمیکنم
اختیارمو از دست دادم و بغزم شکست؟ چرا اذیتم میکنی؟لذت میبری از ناراحت کردنم،از آزار دادنم؟؟
چرا ولم نمیکنی؟ چرا فقط کاری میکنی که فک کنم بهم علاقه داری درحالی که جوری که دوست داری مثل عروسک باهام بازی میکنی؟مگه من احساسات ندارم؟ من واقعا خسته شدم از اینکه اینقد بی منطق رفتار میکنی.. من کارمندتم؟ نه نیستم... یه موقعی بودم ولی الان نیستم اون همه آدم اون بیرون کارمندتن الان و از من لختی تر لباس پوشیدن... چرا فقط من مگه من زندگی ندارم؟ حق انتخاب ندارم؟
..با مشت کوبیدم تو سینش و از نا افتادم
-تموم شد؟
+من عاشق چیت شدم؟
+دقیقا چیت؟؟چرا اینقد سردی؟
..سرمو بلند کردم چشماش قرمز شده بود
لیسا از اتاق برو بیرون دلم نمیخواد الان که اختیارم دستم نیست ...کاری رو که نباید انجام بدم
چرا فک کردم سرد برخورد کرده؟چشماش قرمز قرمز شده بودن..
دکمه ی اول پیراهنشو باز کرد و رفت سمت پنجره.. سیگاری ..کشید بیرون و گذاشت رو لبش
وایسا او.. او... اون سیگار میکشه
هجوم بردم سمتش و سیگارشو گرفتم گفتم باورم نمیشه سیگار میکشمی
گفت: حالا دیگه باور کن
خواست ازم سیگارشو بگیره که بهش ندادم و دست کرد تو جیب کتشو یکی دیگه بیرون اورد گذاشت گوشه لبش و دست کرد تا فندکشو از تو جیبش برداره که سیگارشو از رو لبش کشیدم و همزمان اونم مچ دستمو گرفت گفت مگه بهت نگفتم از اتاق بری بیرون
سرمو انداختم پایین و جوابی بهش ندادم فقط آروم زمزمه کردم تو سیگار نکش باش من میرم و با اون یکی دستم دست کردم تو جیب کتش و باکس کوچیک سیگارشو برداشتمو هرطور بود به زور دستم. از تو دستش آزاد کردم نمیدونم چرا در حین اینکارا اشکام بی اختیار داشت میریخت
دستمو هرجور بود از تو دستش آزاد کردم و به سمت در رفتم جالب اینجا بود که هیچ سعی و تلاشی برای گرفتن سیگاراش نکرد و همونطور لب پنجره نشسته بود منم همینطور اشک میریختم برای اینکه کمی آروم بشم و دویدم سمت حیاط نیاز به هوای تازه داشتم
چون حیاط شلوغ بود رفتم تو خیابون به آسمون نگا کردم و یه نفس عمیق کشیدم و یاد اون لحظه ای که تهیونگ کنار پنجره نشسته بود و سیگارشو گوشه لبش گذاشته بود افتادم رمانتیک ترین مرد قرن بود
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم چیشد
فقط صدای بوق ماشین شنیدم و بعدشم سیاهی مطلق
.
.
.
#منحرف_باشین
#گشاد_نباشین
«تهیونگ»
..داشتم با جویی حرف میزدم
.دختر لوند و جذابی بود
.. تو همین حین جنی اومد و تولد شروع شد
سرمو چرخوندم که لیسارو پیدا کنم.. یهو چشمم خورد بهش که داشت نگام میکرد.. یهو اخم کرده این چه وضعی بود اومده بود ...تولد یا
پوفففف
لبخند زد و اومد سمتم- سلام جناب رئیس
...کنترلمو از دست دادم
پاشدم رفتم نزدیکش- لیسا برو این لباستو عوض کن اعصاب منو ..خورد نکن
.. خوشش اومده بود
نمیدونستم چک شده،من رو این دختر حساس شده بودم.. به من چه؟
ذهنم جلوم نوشت کیم تهیونگ تو عاشق شدی،سعی نکن ازش ..فرار کنی
.. لیسا به حرفم گوش نمیکرد
.باشه خودت خواستی دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق
لیسا با اعتراض گفت- عوضی چیکا میکنی؟ دستمو شیکوندی اصلا به تو چه که من چی میپوشم؟
..تقلاهاش بی فایده بود
...بردمش تو اتاق و درو بستم
-عوض نمیکنیش؟؟
با لجبازی بهم گفت- ببخشید ولی میشه بپرسم جنابعالی چی کارمی که بهم دستور میدی لباسم و عوض کنم
...چشمامو بستم کلافه بودم- من رئیستم
خنده ی عصبی ای کرد- تو رئیسم نیستی ما فقط روی یه پروژه باهم کار کردیم و تموم شد... اینقد برات سخته درکش کنی؟
-..آره سخته
..خشکش زد
چی میخوای بشنوی؟؟اینکه تنم بدنتو ریختی بیرون و اون همه چشم حریصانه به بدنت چشم دوختن؟
لبخند کجی زد- بدنه خودمه اختیارشم دست خودمه فهمیدی جناب کیم؟
لیسا مثل یه بچه آدم این لباستو عوض میکنی میای بیرون دلم نمیخواد کارمند من این شکلی بگرده.. مگه تو بی بند و باری؟؟
«لیسا»
..الان چی بهم گفت؟؟زدم به سیم اخر
به اون چه اصلا؟من حق زدگی... ندارم من حتی دیگه براش ...کار نمیکنم
اختیارمو از دست دادم و بغزم شکست؟ چرا اذیتم میکنی؟لذت میبری از ناراحت کردنم،از آزار دادنم؟؟
چرا ولم نمیکنی؟ چرا فقط کاری میکنی که فک کنم بهم علاقه داری درحالی که جوری که دوست داری مثل عروسک باهام بازی میکنی؟مگه من احساسات ندارم؟ من واقعا خسته شدم از اینکه اینقد بی منطق رفتار میکنی.. من کارمندتم؟ نه نیستم... یه موقعی بودم ولی الان نیستم اون همه آدم اون بیرون کارمندتن الان و از من لختی تر لباس پوشیدن... چرا فقط من مگه من زندگی ندارم؟ حق انتخاب ندارم؟
..با مشت کوبیدم تو سینش و از نا افتادم
-تموم شد؟
+من عاشق چیت شدم؟
+دقیقا چیت؟؟چرا اینقد سردی؟
..سرمو بلند کردم چشماش قرمز شده بود
لیسا از اتاق برو بیرون دلم نمیخواد الان که اختیارم دستم نیست ...کاری رو که نباید انجام بدم
چرا فک کردم سرد برخورد کرده؟چشماش قرمز قرمز شده بودن..
دکمه ی اول پیراهنشو باز کرد و رفت سمت پنجره.. سیگاری ..کشید بیرون و گذاشت رو لبش
وایسا او.. او... اون سیگار میکشه
هجوم بردم سمتش و سیگارشو گرفتم گفتم باورم نمیشه سیگار میکشمی
گفت: حالا دیگه باور کن
خواست ازم سیگارشو بگیره که بهش ندادم و دست کرد تو جیب کتشو یکی دیگه بیرون اورد گذاشت گوشه لبش و دست کرد تا فندکشو از تو جیبش برداره که سیگارشو از رو لبش کشیدم و همزمان اونم مچ دستمو گرفت گفت مگه بهت نگفتم از اتاق بری بیرون
سرمو انداختم پایین و جوابی بهش ندادم فقط آروم زمزمه کردم تو سیگار نکش باش من میرم و با اون یکی دستم دست کردم تو جیب کتش و باکس کوچیک سیگارشو برداشتمو هرطور بود به زور دستم. از تو دستش آزاد کردم نمیدونم چرا در حین اینکارا اشکام بی اختیار داشت میریخت
دستمو هرجور بود از تو دستش آزاد کردم و به سمت در رفتم جالب اینجا بود که هیچ سعی و تلاشی برای گرفتن سیگاراش نکرد و همونطور لب پنجره نشسته بود منم همینطور اشک میریختم برای اینکه کمی آروم بشم و دویدم سمت حیاط نیاز به هوای تازه داشتم
چون حیاط شلوغ بود رفتم تو خیابون به آسمون نگا کردم و یه نفس عمیق کشیدم و یاد اون لحظه ای که تهیونگ کنار پنجره نشسته بود و سیگارشو گوشه لبش گذاشته بود افتادم رمانتیک ترین مرد قرن بود
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم چیشد
فقط صدای بوق ماشین شنیدم و بعدشم سیاهی مطلق
.
.
.
#منحرف_باشین
#گشاد_نباشین
۱۴۳.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.