وانشات جیمین
پارت 6 remember
جیمین با درد خندید و ا/ت مشغول شد یک ساعت بعد ا/ت آخرین چسبو زد و به جیمین که به سختی چشماشو باز نگه داشته بود نگا کرد: تموم شد میتونی بخوابی
جیمین خواست بشینه که ا/ت سریع دستشو رو شونه های جیمین گذاشت و نذاشت تکون بخوره معترض گفت: چیکار میکنی دیوونه زخمت خونریزی میکنه ها تکون نخور جیمین درحالی که نفس نفس میزد گفت: باید بیدار بمونم
ا/ت سریع گفت: به عنوان پزشکت بهت دستور میدم تکون نخوری
جیمین به ا/ت نگا کرد و لبخند زد: تو هنوز پزشک نشدی
ا/ت دماغشو چین داد: بالاخره که چی دوسال دیگه که میشم
جیمین- پس دوسال دیگه حرفتو گوش میدم
ا/ت اخم کرد: با این کارات تا دو ساعت دیگه هم دووم نمیاری چه برسه به دوسال
دستکش های خونیش و بیرون اورد و خسته اه کشید: ببین جیمین...انکار میکنی که منو میشناسی اما اشکالی نداره...میدونم ازم بدت میاد اما...
جیمین حرفشو قطع کرد: ازت بدم نمیاد
ا/ت شوکه سرشو بالا برد
جیمین ادامه داد: خیلی خوب اون دختر تخس هفت سال پیش و یادمه...گذشته رو انکار کردم...چون از همون موقع میدونستم هیچوقت مال من نمیشی...پس خواستم فراموشت کنم برای همین وارد سازمان امنیتی کره شدم و به عنوان بادیگارد آموزش دیدم...ولی وقتی به عنوان بادیگارت انتخاب شدم فهمیدم راهی نیست که فراموشت کنم
ا/ت نمیدونستی چی بگه یا چه ری اکشنی نشون بده با چشمایی که تا آخرین حد باز شده بودن به جیمین که مهربون نگاهش میکرد خیره شده بود بعد از چند ثانیه وقتی به خودش اومد گفت: پس منو یادت بود؟
جیمین سرشو به معنی آره تکون داد
ا/ت حرصی گفت: عوضی
و مشتشو زد تو بازوی جیمین که با اخش سریع دستشو رو دهنش گذاشت و گفت: ببخشید ببخشید حواسم نبود
جیمین خندید و گفت: اشکالی نداره
ا/ت با خیال راحت نفسشو بیرون داد هنوزم حرفایی که جیمین گفته بود و درک نمیکرد موهاشو کنار زدو مردد گفت: چرا...چرا میخواستی فراموشم کنی
وقتی جیمین نگاهش کرد سریع به دستاش زل زد و باعث شد جیمین لبخنده به خجالتش بزنه
جیمین دستاشو توی موهای ا/ت برد و بهمشون ریخت: خودت چی فکر میکنی
ا/ت به خاطر حس انگشت های جیمین روی موهاش نمیتونست درست فکر کنه و ساکت موند
جیمین ادامه داد: نمیخواستم اعتراف کنم چقد دلم برات تنگ شده اما امشب وقتی این لباس رو تو تنت دیدم و بدتر صمیمیتت با پسرا نتونستم خودمو کنترل کنم...
(پوزخند زد) هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری اعتراف کنم
ا/ت نگاهش کرد: پشیمونی؟
جیمین اخم کرد: عاشق تو شدم تنها کاریه که هیچوقت از انجامش پشیمون نشدم ا/ت
ا/ت سعی کرد بحثو عوض کنه چون همه چیز اینقد یهویی اتفاق افتاده بود که نمیدونست باید چیکار کنه: بخواب...اگه چیزی شد بیدارت میکنم
جیمین لبخند تلخی زد و بی حرف چشماشو بست،پرده ها رو کشید و جعبه کمک های اولیه و برداشت و اونجا رو جمع و جور کرد
کت جیمین که رو زمین افتاده بود و برداشت و به سمت آشپزخونه رفت قسمت خونیشو زیر آب گرفت و سعی کرد بشورتش وقتی کمی خشک شد اونو رو لباسش پوشید تا گرم شه و برگشت تو سالن به جیمین نگا کرد و از نفس های منظمش فهمید خوابه دستاشو بغل کرد و کنار پنجره وایستاد به منظره ی تاریک بیرون خیره شد و به حرفهای جیمین فکر کرد اون تناقص خیلی براش عجیب و غیر منتظره بود فکرشم نمیکرد یه روزی شاخ مدرسشون بشه بادیگاردش
از احساسش مطمئن نبود همیشه عقیده داشت احساسات دوران دبیرستان زودگذر و الکی هستن برای همین هیچوقت بهشون توجه نمیکرد اما وقتی حرفای جیمین و شنید یه لحظه به خودش شک کرد نمیدونست چقد اونجا وایساده و فکر میکنه
وقتی به خودش اومد که نور چراغ چنتا ماشین و که از مسافت طولانی. درحال نزدیک شدن بودن دید اولش فکر کرد حتما هوسوک و بقیه اومدن دنبالشون اما با فکر اینکه کسی از جاشون خبر نداره سریع پرده رو انداخت و به سمت جیمین رفت
.
.
.
#منحرف_باشین
#گشاد_نباشین
جیمین با درد خندید و ا/ت مشغول شد یک ساعت بعد ا/ت آخرین چسبو زد و به جیمین که به سختی چشماشو باز نگه داشته بود نگا کرد: تموم شد میتونی بخوابی
جیمین خواست بشینه که ا/ت سریع دستشو رو شونه های جیمین گذاشت و نذاشت تکون بخوره معترض گفت: چیکار میکنی دیوونه زخمت خونریزی میکنه ها تکون نخور جیمین درحالی که نفس نفس میزد گفت: باید بیدار بمونم
ا/ت سریع گفت: به عنوان پزشکت بهت دستور میدم تکون نخوری
جیمین به ا/ت نگا کرد و لبخند زد: تو هنوز پزشک نشدی
ا/ت دماغشو چین داد: بالاخره که چی دوسال دیگه که میشم
جیمین- پس دوسال دیگه حرفتو گوش میدم
ا/ت اخم کرد: با این کارات تا دو ساعت دیگه هم دووم نمیاری چه برسه به دوسال
دستکش های خونیش و بیرون اورد و خسته اه کشید: ببین جیمین...انکار میکنی که منو میشناسی اما اشکالی نداره...میدونم ازم بدت میاد اما...
جیمین حرفشو قطع کرد: ازت بدم نمیاد
ا/ت شوکه سرشو بالا برد
جیمین ادامه داد: خیلی خوب اون دختر تخس هفت سال پیش و یادمه...گذشته رو انکار کردم...چون از همون موقع میدونستم هیچوقت مال من نمیشی...پس خواستم فراموشت کنم برای همین وارد سازمان امنیتی کره شدم و به عنوان بادیگارد آموزش دیدم...ولی وقتی به عنوان بادیگارت انتخاب شدم فهمیدم راهی نیست که فراموشت کنم
ا/ت نمیدونستی چی بگه یا چه ری اکشنی نشون بده با چشمایی که تا آخرین حد باز شده بودن به جیمین که مهربون نگاهش میکرد خیره شده بود بعد از چند ثانیه وقتی به خودش اومد گفت: پس منو یادت بود؟
جیمین سرشو به معنی آره تکون داد
ا/ت حرصی گفت: عوضی
و مشتشو زد تو بازوی جیمین که با اخش سریع دستشو رو دهنش گذاشت و گفت: ببخشید ببخشید حواسم نبود
جیمین خندید و گفت: اشکالی نداره
ا/ت با خیال راحت نفسشو بیرون داد هنوزم حرفایی که جیمین گفته بود و درک نمیکرد موهاشو کنار زدو مردد گفت: چرا...چرا میخواستی فراموشم کنی
وقتی جیمین نگاهش کرد سریع به دستاش زل زد و باعث شد جیمین لبخنده به خجالتش بزنه
جیمین دستاشو توی موهای ا/ت برد و بهمشون ریخت: خودت چی فکر میکنی
ا/ت به خاطر حس انگشت های جیمین روی موهاش نمیتونست درست فکر کنه و ساکت موند
جیمین ادامه داد: نمیخواستم اعتراف کنم چقد دلم برات تنگ شده اما امشب وقتی این لباس رو تو تنت دیدم و بدتر صمیمیتت با پسرا نتونستم خودمو کنترل کنم...
(پوزخند زد) هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری اعتراف کنم
ا/ت نگاهش کرد: پشیمونی؟
جیمین اخم کرد: عاشق تو شدم تنها کاریه که هیچوقت از انجامش پشیمون نشدم ا/ت
ا/ت سعی کرد بحثو عوض کنه چون همه چیز اینقد یهویی اتفاق افتاده بود که نمیدونست باید چیکار کنه: بخواب...اگه چیزی شد بیدارت میکنم
جیمین لبخند تلخی زد و بی حرف چشماشو بست،پرده ها رو کشید و جعبه کمک های اولیه و برداشت و اونجا رو جمع و جور کرد
کت جیمین که رو زمین افتاده بود و برداشت و به سمت آشپزخونه رفت قسمت خونیشو زیر آب گرفت و سعی کرد بشورتش وقتی کمی خشک شد اونو رو لباسش پوشید تا گرم شه و برگشت تو سالن به جیمین نگا کرد و از نفس های منظمش فهمید خوابه دستاشو بغل کرد و کنار پنجره وایستاد به منظره ی تاریک بیرون خیره شد و به حرفهای جیمین فکر کرد اون تناقص خیلی براش عجیب و غیر منتظره بود فکرشم نمیکرد یه روزی شاخ مدرسشون بشه بادیگاردش
از احساسش مطمئن نبود همیشه عقیده داشت احساسات دوران دبیرستان زودگذر و الکی هستن برای همین هیچوقت بهشون توجه نمیکرد اما وقتی حرفای جیمین و شنید یه لحظه به خودش شک کرد نمیدونست چقد اونجا وایساده و فکر میکنه
وقتی به خودش اومد که نور چراغ چنتا ماشین و که از مسافت طولانی. درحال نزدیک شدن بودن دید اولش فکر کرد حتما هوسوک و بقیه اومدن دنبالشون اما با فکر اینکه کسی از جاشون خبر نداره سریع پرده رو انداخت و به سمت جیمین رفت
.
.
.
#منحرف_باشین
#گشاد_نباشین
۱۰۵.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.