𝘱𝘢𝘳𝘵 11
𝘱𝘢𝘳𝘵 11
اربابِ-اجباریهمن
شب تهیونگ خسته برگشت خونه..رفت دست صورتشو شست و گوشیشو برداش و زنگ زد از بیرون غذا سفارش بده...
نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاقش...
دید سولنان رو تخت خوابه..خیالش راحت شد و رفت سمتش
آروم نشست رو تخت و دستشو رو موهاش کشید...آروم نوازششون میداد و نگاش میکرد...
تهیونگ:: بیبیم...نمیخوای پاشی؟
سولنان تکونی خورد و دست تهیونگ رو گرفت...
سولنان:: ک..کوک..بغلم کن
تهیونگ اخمی کرد و ب چهره خواب آلوده سولنان نگا کرد..
صورتشو نزدیک صورتش برد و در گوشش آروم حرف زد...
تهیونگ:: دیگه اسمشو نیار..ددیه تو منم...کوکی دیگه وجود نداره...
سولنان یهو از خواب پرید و باترس خودشو انداخت تو بغل تهیونگ...
تهیونگ محکم تو بغل خودش نگهش داشت...
تهیونگ:: جونم؟چیشده!؟
سولنان:: م..میترسم..منو ببر پیشه کوک..لطفااا
تهیونگ:: بسه...
سولنان ویو:
فکرشم احمقانس...از ترسه خودش..به خودش پناه بردم الان و تو بغلشم...
تهیونگ:: میخوای بازم بخوابی؟
سولنان:: ن...
تهیونگ:: اوکی...بیا بریمپایین غذا بت بدم..
سولنان از بغل تهیونگ اومد بیرون و نشست...
سرشو با ناراحتی انداخت پایین..
سولنان:: میل ندارم...
تهیونگ:: پاشو..امروز اصن چیزی خوردی ؟؟
سولنان:: ن..
تهیونگ:: خب...پاشو
سولنان بلند شد و تهیونگم دستشو گرفت.. سولنان سعی کرد دستشو از تو دست تهیونگ دربیاره...ولی تهیونگ محکمتر دستشو گرف
باهم رفتن بیرون و نشستن واسه غذا خوردن...
تهیونگ:: چرا فاصله میگیری؟؟ بیا نزدیکم تا خودم بهت غذاتو بدم
سولنان:: خودم میتونم بخورم
تهیونگ:: اوکی...ولی بهتره دست از لجبازی برداری...بهت ک گفتم اگه برخلاف میلم.....هفففف غذاتو بخور..
#dasam
لایک بزنید...
اربابِ-اجباریهمن
شب تهیونگ خسته برگشت خونه..رفت دست صورتشو شست و گوشیشو برداش و زنگ زد از بیرون غذا سفارش بده...
نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاقش...
دید سولنان رو تخت خوابه..خیالش راحت شد و رفت سمتش
آروم نشست رو تخت و دستشو رو موهاش کشید...آروم نوازششون میداد و نگاش میکرد...
تهیونگ:: بیبیم...نمیخوای پاشی؟
سولنان تکونی خورد و دست تهیونگ رو گرفت...
سولنان:: ک..کوک..بغلم کن
تهیونگ اخمی کرد و ب چهره خواب آلوده سولنان نگا کرد..
صورتشو نزدیک صورتش برد و در گوشش آروم حرف زد...
تهیونگ:: دیگه اسمشو نیار..ددیه تو منم...کوکی دیگه وجود نداره...
سولنان یهو از خواب پرید و باترس خودشو انداخت تو بغل تهیونگ...
تهیونگ محکم تو بغل خودش نگهش داشت...
تهیونگ:: جونم؟چیشده!؟
سولنان:: م..میترسم..منو ببر پیشه کوک..لطفااا
تهیونگ:: بسه...
سولنان ویو:
فکرشم احمقانس...از ترسه خودش..به خودش پناه بردم الان و تو بغلشم...
تهیونگ:: میخوای بازم بخوابی؟
سولنان:: ن...
تهیونگ:: اوکی...بیا بریمپایین غذا بت بدم..
سولنان از بغل تهیونگ اومد بیرون و نشست...
سرشو با ناراحتی انداخت پایین..
سولنان:: میل ندارم...
تهیونگ:: پاشو..امروز اصن چیزی خوردی ؟؟
سولنان:: ن..
تهیونگ:: خب...پاشو
سولنان بلند شد و تهیونگم دستشو گرفت.. سولنان سعی کرد دستشو از تو دست تهیونگ دربیاره...ولی تهیونگ محکمتر دستشو گرف
باهم رفتن بیرون و نشستن واسه غذا خوردن...
تهیونگ:: چرا فاصله میگیری؟؟ بیا نزدیکم تا خودم بهت غذاتو بدم
سولنان:: خودم میتونم بخورم
تهیونگ:: اوکی...ولی بهتره دست از لجبازی برداری...بهت ک گفتم اگه برخلاف میلم.....هفففف غذاتو بخور..
#dasam
لایک بزنید...
۱۳.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.