آرامش دریا p¹²
آرامش دریا p¹²
(یه توضیحی بدم. آلفا ها وقتی که نیاز دارن به*** بهش میگن دوره ی رایت ولی اگر این آلفا یه امگای باردار داشته باشه و آلفا توی دوران رایت باشه..میگن دوران هیت..حالا میفهمین چرا)
* یک روز بعد*
ویو یونگی
دو روز هست که توی دوران هیت هستم و متاسفانه جیمین بارداره و نمیتونم کاری کنم.
ولی واقعا خیلی بده. تازه اون تازه پنج ماهشه و نباید کاری کنه. ولی چیکار کنم؟ نه حموم جواب میده و نه قرص. خدایاااا.
جیمین: یونگی؟
یونگی: جانم؟
جیمین: حالت خوبه؟
یونگی: آره چطور؟
جیمین: آخه یکم عرق کردی، نکنه سرما خوردی؟
یونگی: نه فدات شم خوبم. کامیون اومد؟
جیمین: تقریبا نزدیکه.
ما قرار شده که پیش مامانم زندگی کنیم، چون هم به سرکار من نزدیکه و هم اگر نبودم و جیمین چیزیش شد مامانم هست.
خلاصه کامیون اومد و وسایل و چیدیم و راستی وسایل برای دخترمون گرفتیم . تم اتاقش بنفشه. اسم دخترمون همه رینو هستش.
جیمین: یونگی؟
یونگی: بله؟
جیمین: میگم که...تو...تو...هیت شدی؟
یونگی: اوهوم.
جیمین: ای وای.
یونگی: نترس عزیزم خوب میشم.
جیمین: نه نمیشی....تا نکنی نمیشی.
یونگی: من میتونم باهاش کنار بیام لازم...
جیمین: من میتونم...دکتر گفته که قبل از شیش ماهگی میتونم کاری انجام بدم.
یونگی: ولی اگر دردت بگیره ، یا بلایی سرش...
جیمین: هیششش...چیزی نگو. آروم پیش میریم. اوکی؟
یونگی: ا..اما کی؟
جیمین: اینجوری که خودت لازم داری....غروب.
یونگی: سوبین چی؟
جیمین: بسپرش به من.
ویو جیمین
با یونگی حرف زدم و رفتم سراغ سوبین و آیون و تمام چیز هارو گفتم و گفتم که یونگی نیاز داره.
سوبین: هوووووو، یعنی ....یعنی باید این کار و کنی؟
آیون: مجبوره بکنه، چون اگر این کار و نکنه بلایی سرش میاد یا ممکنه که بره کمپ تا زایمان.
سوبین: چییییی؟ کمپ؟ خو..خوب من ...یعنی...یعنی من و مامان بزرگ میریم بیرون...آره.
جیمین: سوبین نگران نباش.
سوبین: فقط...فقط مواظب خودت باش.
آیون: ما میریم. بای.
جیمین: خدافظ.
و آیون و جیمین رفتن و رفتم توی اتاق یونگی.
جیمین: آممممم، یونگی....من...من آمادم.
یونگی: چی؟ ی..یعنی میخوای؟...
جیمین: آره...فقط
یونگی: هواسم هست بهش.
و رفتم دراز کشیدم و....
(اگر قسمت اسماتش و میخواین بگید توی کامت بفرستم توی پیویتون)
*دو ساعت بعد*
یونگی خوشبختانه خیلی خوب پیش رفت و بلایی سرم نیومد.
و سوبین هم از اتفاق ها دیگه ناراضی نبود و خیلی مارو درک میکرد. امید وارم که همیشه اینجوری باشه.
ویو سوبین
ماه پیش آیون باهام حرف زد و همه چی رو بهم گفت.
من واقعا احمق بودم. چرا اینکار هارو میکردم؟
ولی در عوض تا ابد قول میدم که همیشه ی همیشه هواسم به جیمین باشه و دوسش داشته باشم و دیگه همچین کاری نکنم.
*دو هفته بعد، ساعت ۹ صبح*
ویو جیمین
صبح با درد تقریبا زیاد و کمی بلند شدم. فکر کنم که امروز روز بدی در انتظارمه.
رفتم دستشویی کار های لازم و کردم و لباسم و عوض کردم (اسلاید بعدی لطفا)
و رفتم پایین و آشپزخونه.
یونگی: سلام فدات شم، چقدر خوشگل شدی!
جیمین: ممنون
و بعد لبم و بو*سید
سوبین: اَ اَه چندش. بسه بیاین صبحانه.
جیمین: چقدر حسود.
سوبین: من حسود نیستممممم.
یونگی: باشه.
و یونگی صندلی و رو کشید و دستم و گرفتم و کمکم کرد تا بشینم.
آیون: خوب خوابیدی؟
جیمین: آره خیییلی خوب بود.
آیون: خوشحالم از این بابت.
جیمین: اووممم دلم موچی میخواد.
یونگی: ای وایییی.
سوبین: بهت دیشب گفتم نخور، خوردی.
جیمین: یونگی؟ تو...تو موچی های من و خوردی؟
یونگی: فقط ماچی های وانیلیت و.
جیمین: خوب شانس آووردی که توت فرنگی هام و نخوردی. حالا بده من...حوس کردم.
یونگی: بگیر موچی.
جیمین: آخجون.
یونگی: مواظب باش زیاد نخوری تا نترکی.
جیمین: یونگیییییییی.
آیون: (خنده) یونگی زیاد اذیتش نکن.
جیمین: اوییییییی..آخخخخخ
یونگی: چیشد؟
جیمین: لگد زد.
یونگی: اوخوی کوچولوی من.
سوبین: منم اینجاماااا.
جیمین: میگم که حسودی.
سوبین: نخیر من حسود نیستم.
جیمین: آییییییی.
یونگی: انگار خیلی حدی لگدم میزنه، مگه نه؟
جیمین: اوهوم. میخوام برم دراز بکشم. کمکم کن!
یونگی: بیا بریم موچی من
....
(یه توضیحی بدم. آلفا ها وقتی که نیاز دارن به*** بهش میگن دوره ی رایت ولی اگر این آلفا یه امگای باردار داشته باشه و آلفا توی دوران رایت باشه..میگن دوران هیت..حالا میفهمین چرا)
* یک روز بعد*
ویو یونگی
دو روز هست که توی دوران هیت هستم و متاسفانه جیمین بارداره و نمیتونم کاری کنم.
ولی واقعا خیلی بده. تازه اون تازه پنج ماهشه و نباید کاری کنه. ولی چیکار کنم؟ نه حموم جواب میده و نه قرص. خدایاااا.
جیمین: یونگی؟
یونگی: جانم؟
جیمین: حالت خوبه؟
یونگی: آره چطور؟
جیمین: آخه یکم عرق کردی، نکنه سرما خوردی؟
یونگی: نه فدات شم خوبم. کامیون اومد؟
جیمین: تقریبا نزدیکه.
ما قرار شده که پیش مامانم زندگی کنیم، چون هم به سرکار من نزدیکه و هم اگر نبودم و جیمین چیزیش شد مامانم هست.
خلاصه کامیون اومد و وسایل و چیدیم و راستی وسایل برای دخترمون گرفتیم . تم اتاقش بنفشه. اسم دخترمون همه رینو هستش.
جیمین: یونگی؟
یونگی: بله؟
جیمین: میگم که...تو...تو...هیت شدی؟
یونگی: اوهوم.
جیمین: ای وای.
یونگی: نترس عزیزم خوب میشم.
جیمین: نه نمیشی....تا نکنی نمیشی.
یونگی: من میتونم باهاش کنار بیام لازم...
جیمین: من میتونم...دکتر گفته که قبل از شیش ماهگی میتونم کاری انجام بدم.
یونگی: ولی اگر دردت بگیره ، یا بلایی سرش...
جیمین: هیششش...چیزی نگو. آروم پیش میریم. اوکی؟
یونگی: ا..اما کی؟
جیمین: اینجوری که خودت لازم داری....غروب.
یونگی: سوبین چی؟
جیمین: بسپرش به من.
ویو جیمین
با یونگی حرف زدم و رفتم سراغ سوبین و آیون و تمام چیز هارو گفتم و گفتم که یونگی نیاز داره.
سوبین: هوووووو، یعنی ....یعنی باید این کار و کنی؟
آیون: مجبوره بکنه، چون اگر این کار و نکنه بلایی سرش میاد یا ممکنه که بره کمپ تا زایمان.
سوبین: چییییی؟ کمپ؟ خو..خوب من ...یعنی...یعنی من و مامان بزرگ میریم بیرون...آره.
جیمین: سوبین نگران نباش.
سوبین: فقط...فقط مواظب خودت باش.
آیون: ما میریم. بای.
جیمین: خدافظ.
و آیون و جیمین رفتن و رفتم توی اتاق یونگی.
جیمین: آممممم، یونگی....من...من آمادم.
یونگی: چی؟ ی..یعنی میخوای؟...
جیمین: آره...فقط
یونگی: هواسم هست بهش.
و رفتم دراز کشیدم و....
(اگر قسمت اسماتش و میخواین بگید توی کامت بفرستم توی پیویتون)
*دو ساعت بعد*
یونگی خوشبختانه خیلی خوب پیش رفت و بلایی سرم نیومد.
و سوبین هم از اتفاق ها دیگه ناراضی نبود و خیلی مارو درک میکرد. امید وارم که همیشه اینجوری باشه.
ویو سوبین
ماه پیش آیون باهام حرف زد و همه چی رو بهم گفت.
من واقعا احمق بودم. چرا اینکار هارو میکردم؟
ولی در عوض تا ابد قول میدم که همیشه ی همیشه هواسم به جیمین باشه و دوسش داشته باشم و دیگه همچین کاری نکنم.
*دو هفته بعد، ساعت ۹ صبح*
ویو جیمین
صبح با درد تقریبا زیاد و کمی بلند شدم. فکر کنم که امروز روز بدی در انتظارمه.
رفتم دستشویی کار های لازم و کردم و لباسم و عوض کردم (اسلاید بعدی لطفا)
و رفتم پایین و آشپزخونه.
یونگی: سلام فدات شم، چقدر خوشگل شدی!
جیمین: ممنون
و بعد لبم و بو*سید
سوبین: اَ اَه چندش. بسه بیاین صبحانه.
جیمین: چقدر حسود.
سوبین: من حسود نیستممممم.
یونگی: باشه.
و یونگی صندلی و رو کشید و دستم و گرفتم و کمکم کرد تا بشینم.
آیون: خوب خوابیدی؟
جیمین: آره خیییلی خوب بود.
آیون: خوشحالم از این بابت.
جیمین: اووممم دلم موچی میخواد.
یونگی: ای وایییی.
سوبین: بهت دیشب گفتم نخور، خوردی.
جیمین: یونگی؟ تو...تو موچی های من و خوردی؟
یونگی: فقط ماچی های وانیلیت و.
جیمین: خوب شانس آووردی که توت فرنگی هام و نخوردی. حالا بده من...حوس کردم.
یونگی: بگیر موچی.
جیمین: آخجون.
یونگی: مواظب باش زیاد نخوری تا نترکی.
جیمین: یونگیییییییی.
آیون: (خنده) یونگی زیاد اذیتش نکن.
جیمین: اوییییییی..آخخخخخ
یونگی: چیشد؟
جیمین: لگد زد.
یونگی: اوخوی کوچولوی من.
سوبین: منم اینجاماااا.
جیمین: میگم که حسودی.
سوبین: نخیر من حسود نیستم.
جیمین: آییییییی.
یونگی: انگار خیلی حدی لگدم میزنه، مگه نه؟
جیمین: اوهوم. میخوام برم دراز بکشم. کمکم کن!
یونگی: بیا بریم موچی من
....
۵.۷k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.