میراث ابدی 💜پـارت¹²💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
واییی حالا بهم یاد نمیده. بلند شدیم و رفتیم مسافرخونه. در اتاقشو زدم. واییی روم نمیشه بهش نگا کنم. در باز شد و اول به من و بعد به داداشم نگاه کرد.......
ــ من. منـ..
داداش: سلام عالیجناب وانگ. من برادر مانیا هستم. اومدیم شما را به جای امنی ببریم.
وانگ: بله؟ چرا..
داداش: پدرتون ما را خبر از تشریف فرمایی شما در اینجا کردن.
وانگ: پدرم؟
داداش: بله. بهتره با ما بیایید.
وانگ: میخوایید منو برگردونید به چین؟
داداش: خیر. پدرتون گفتن تا وقتی که شما اینجا هستید ما از شما مراقبت کنیم.
وانگ: الان کجا میریم؟
داداش: به عمارت فرماندار آتروپاتگان.
وانگ: باشه بزارید وسایلمو بردارم.
رسیدیم عمارت. اول رفتیم به دیدن پدربزرگ و بعد گفتن که من اتاقشونو بهش نشون بدم. در اتاقشو باز کردم.......
ــ اینجا اتاقتونه.
یهو دستمو گرفت وارد اتاق شدیمو درشو بست. ترسیده نگاش کردم. به چشام خیره شد. چشامو باز بسته کردم. چشاشو برداشت....
وانگ: چرا ترسیدی؟ مگه نمیخواستی زبان یاد بگیری؟
خودمو جمع و جر کرد. چقدر ذهنم منحرفه.......
ــ الان میخوای یادم بدی؟
وانگ: آره اگه مشکلی نداشته باشی.
خوشحال شدم......
ــ نه مشکلی ندارم.
لبخندی زد.....
وانگ: اول میخوای چه زیبانی یاد بگیری؟
ــ چینی.
وانگ: باشه پس برو یه دفتر و قلم بیار.
()()()()()()()()()()()()()()()
الان یک هفته ای از اومدن وانگ میگذره تو این مدت خیلی با هم صمیمی شدیم و منم تونستم زبان چینیو یاد بگیرم. اکثر مسافرا و تاجرا چینی هستن بخاطر همین زبان چینی مقدمتر بود.........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی 💜 #bts #exo
واییی حالا بهم یاد نمیده. بلند شدیم و رفتیم مسافرخونه. در اتاقشو زدم. واییی روم نمیشه بهش نگا کنم. در باز شد و اول به من و بعد به داداشم نگاه کرد.......
ــ من. منـ..
داداش: سلام عالیجناب وانگ. من برادر مانیا هستم. اومدیم شما را به جای امنی ببریم.
وانگ: بله؟ چرا..
داداش: پدرتون ما را خبر از تشریف فرمایی شما در اینجا کردن.
وانگ: پدرم؟
داداش: بله. بهتره با ما بیایید.
وانگ: میخوایید منو برگردونید به چین؟
داداش: خیر. پدرتون گفتن تا وقتی که شما اینجا هستید ما از شما مراقبت کنیم.
وانگ: الان کجا میریم؟
داداش: به عمارت فرماندار آتروپاتگان.
وانگ: باشه بزارید وسایلمو بردارم.
رسیدیم عمارت. اول رفتیم به دیدن پدربزرگ و بعد گفتن که من اتاقشونو بهش نشون بدم. در اتاقشو باز کردم.......
ــ اینجا اتاقتونه.
یهو دستمو گرفت وارد اتاق شدیمو درشو بست. ترسیده نگاش کردم. به چشام خیره شد. چشامو باز بسته کردم. چشاشو برداشت....
وانگ: چرا ترسیدی؟ مگه نمیخواستی زبان یاد بگیری؟
خودمو جمع و جر کرد. چقدر ذهنم منحرفه.......
ــ الان میخوای یادم بدی؟
وانگ: آره اگه مشکلی نداشته باشی.
خوشحال شدم......
ــ نه مشکلی ندارم.
لبخندی زد.....
وانگ: اول میخوای چه زیبانی یاد بگیری؟
ــ چینی.
وانگ: باشه پس برو یه دفتر و قلم بیار.
()()()()()()()()()()()()()()()
الان یک هفته ای از اومدن وانگ میگذره تو این مدت خیلی با هم صمیمی شدیم و منم تونستم زبان چینیو یاد بگیرم. اکثر مسافرا و تاجرا چینی هستن بخاطر همین زبان چینی مقدمتر بود.........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی 💜 #bts #exo
۸.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.