تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان...
پارت 22
.
.
.
.
با صدایی لرزان گفتم :بله.

خیلی سعی کردم نشان ندم که ترسیده ام و قدرتمند جوابش را بدهم اما نتوانستم!.

او متوجه ی ترس من شد و خنده ی ریزی کرد و گفت : اینجوری میخوای با انسان ها مقابله کنی!!

بعد آن هیولا نگاهی به ساعت دیجیتالش کرد و گفت : الان 4 دقیقه و 26 ثانیه مونده زود باش برو داخل... 23..22..21...

من هم تا جایی که توانستم دویدم تا از آن هیولا دور شوم. امیدوارم دیگه هیچ وقت به هم برخورد نکنیم..

رو به روی در ایستادم
آن در خیلی زیبا بود
هیچ وقت فکر نمی کردم یک در می‌تواند انقدر زیبا باشد.!

روی در دانه های زیر و درشتی از جواهرات کار رفته شده بود. حدس می‌زنم برخی از این دانه ها الماس، یاقوت و زمرد باشد.

در همین افکار غرق شده بودم که با صدای باز شدن در رشته ی افکارم پاره شد و به داخل رفتم.

داخل پر از جمعیتی از هیولاها بود.
تا حالا انقدر هیولا یک جا ندیده بودم.

دیوار های سالن هم همانند دیوار های راه رو بود و در سقف کریستال های بزرگی وجود داشت که از خود نور میداد و نقش و نگار هایی در سقف حک شده بود نقش هایی از شیوه های دردناک ترین کشتار انسان ها که با دیدنش هم دردم می آمد.

یادم افتاد که بچه ها.. آره باید جهارنا، باکوگو و فلیکس رو پیدا کنم تا در کلاس به من کمک کنند.
اما با این جمعیت انگار سوزنی در انبار کاه است حتی با وجود اینکه جهارنا خیلی بزرگ است ولی نمی توان آن را پیدا کرد.

همینطور که درحال گشتن بودم صدایی ترسناک همانند غرش در آمد.

ناگهان همگی صف هایی تشکیل دادند و من هم نمی دانستم چه کنم، خودم را داخل یکی از آن صف ها پچاندم.

سکوت عجیبی در کل سالن قرار گرفته بود.
که هیولای پیر و چهار چشمی روی سکوی که آن سکو هم از کریستال های متفاوت و با رنگ های خاص و زیبایی که به سالن جلا داده بود ایستاد....

مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۳۶)

#تبهکار_قهرمان...پارت 23....آن هیولا شروع به حرف زدن کرد و گ...

#تبهکار_قهرمان...پارت 24....یک زنگ به صدا در اومد و همه سراس...

#تبهکار_قهرمان...پارت 21....اطراف را نگاه میکردم و دنبال بلن...

#تبهکار_قهرمان..پارت 20....هیولایی که تماشاگر این اتفاق ها ب...

رمان فیک پارت 13نشنیدم پس 3قدم رفتم جلو که یهو یه بشکن زدو گ...

NEW MAFIA

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط