تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان..
پارت 20
.
.
.
.
هیولایی که تماشاگر این اتفاق ها بود من را مسخره می‌کرد و می‌گفت : اینطوری میخوای تو کلاس قانون دووم بیاری!

منظورش از دوام آوردن چیست؟
مگه آنجا قراره با من چه کار کنند؟

در همین فکر ها بودم که نفس هایی از روی خشم به گوشم می‌رسید جهارنا از عصبانیت سنگ بزرگی را در دست گرفت و در را باز کرد و او را با قدرت تمام به طرف آن هیولای بدترکیب پرتاب کرد آن سنگ به صورت بزرگش برخورد کرد و باعث شد صورتش همانند برگه ای کاغذ صاف بشه.

خنده ام گرفت انقدر بلند بلند میخندیدم که همه به من نگاه میکردند و من حتی نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و کم کم جهارنا هم با من همراه شد و باهم میخندیدیم به شدتی که اشک در چشمانم جاری شد.

ان هیولا فورا به حالت اولیه اش در آمد و صورتش طوری گرد شد که انگار چند ثانیه ی پیش اتفاقی برایش پیش نیامده بود و با عصبانیت آنجا را ترک کرد.

بعد جهارنا به خود آمد و گفت خنده بسه بیا باز تلاشمون رو بکنیم.

او از سنگ های کوچک شروع کرد به پرتاب سمت من
منظورم از کوچک اندازه ی یک صندلی معمولی بود.
از آن کوچیک تر نبود.

البته سنگ ها مدل های مختلفی وجود داشت.
مثلا فلزی که شبیه سنگ ساخته بودنش یا سنگی که پر از تیغ های بزرگ و کوچک دورش را فرا گرفته بود.

جهارنا سنگ ها را به طرفم پرت می‌کرد که من بتوانم جلوشان را بگیرم اما حتی نتوانستم جلوی یکی از آنها را بگیرم.

اما حداقل قدرت جاخالی دادم خوب شد.

اینم یه قدرته دیگه!..

همینطور که تمرین می کردیم صدایی آمد.
این صدا شبیه صدای زنگ بود، مثل زنگ هشدار که در مبایل هر انسان می توانست باشد، ولی این زنگ برای انسان ها نبود!.....

مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۴)

#تبهکار_قهرمان...پارت 21....اطراف را نگاه میکردم و دنبال بلن...

#تبهکار_قهرمان...پارت 22....با صدایی لرزان گفتم :بله.خیلی سع...

#تبهکار_قهرمان...پارت 19....فکر نمی‌کنم! جهارنا گفت : یاااا ...

#تبهکار_قهرمان...پارت 18....پرسیدم که چرا تو آن ساندویچ را ا...

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط