تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان...
پارت 21
.
.
.
.
اطراف را نگاه میکردم و دنبال بلند گو بودم اما هیچ بلند گویی را در اطرافم پیدا نمی‌کردم .

پس این صدا از کجاست..

بعد از صدای زنگ صدای یک هیولا آمد که می‌گفت 10 دقیقه مانده به کلاس قانون لطفا همگی در محل حاضر شوید.

ذوق جهارنا را از چشمانش میدیدم که با خوشحالی به بالا و پایین می پرید و زمین را به لرزه در می آورد.

به سمت من آمد و با دو تا از دستانش دستانم را گرفت و گفت بلاخره... بلاخره زمان موعود رسید.

او دستم را کشید و من را از سالن تمرین بیرون انداخت او با سرعت به سمت جلو حرکت می‌کرد و من هم سختی به سرعتش می‌رسیدم و حتی زمانی برای نفس کشیدن هم نداشتم.

اگه جهارنا بره من اینجا گم میشم.


باید اینجارو خوب بشناسم تا بتونم از اینجا فرار کنم.

اره باید از اینجا برم بیرون حتما در خروجی به بیرون هست مثل در اضطراری.!

جهارنا پیچید سمت راه رویی که انگار تمام آنجا رو از طلا ساخته بودند و آنقدر برق میزد و من می‌توانستم خودم را در دیوارش تماشا کنم.

آنقدر زیبا بود که اصلا حواسم به جهارنا نبود.

روی دیوار هایش عکس چند هیولا را گذاشته بودند.
عکس های بزرگی که با شکوه در زیرشان نوشته بودند قهرمان ما!

منظورش از این حرف چیست؟


که حس عجیبی در پشتم احساس کردم صدای نفس زدن.. او خیلی از من بزرگ تر بود خیلی زیاد.

نفس های پشتم را می سوزاند
می توانستم تصورش را در دیوار ببینم او چه هیولای ترسناکی است.

همه ی هیولا های اینجا ترسناک هستند اما این.. این واقعا ترس در بدنم ایجاد کرد.

او خم شد و با صدای خفیف گفت : باشکوهه نه!

اینا همون کسانی هستند که جونشون رو برای اینجا به خطر انداختن تا تمام هیولا ها رو کنار هم جمع کنن.
اونا خیلی زحمت کشیدن تا اینجا درست بشه و بتونن هیولاهایی که در هر شرایط توسط انسان ها مورد شکنجه قرار می‌گرفتند رو نجات بدهند و در آخر جانشان را فدای اینجا کردند.
حقشان این نبود...


او صاف شد و دستش را روی شانه ام گذاشت.

دستش انقدر سنگین بود که اگر یکم دیگر به من فشار دهد، شانه ام از جا کنده می ‌شد.

او گفت : حالا تو هم با تلاش هات سعی کن قسمتی از زحمتشان را به جا بیاری.

او ادامه داد : آن در انتهای راه رو را می‌بینی؟....


مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۱۷)

#تبهکار_قهرمان...پارت 22....با صدایی لرزان گفتم :بله.خیلی سع...

#تبهکار_قهرمان...پارت 23....آن هیولا شروع به حرف زدن کرد و گ...

#تبهکار_قهرمان..پارت 20....هیولایی که تماشاگر این اتفاق ها ب...

#تبهکار_قهرمان...پارت 19....فکر نمی‌کنم! جهارنا گفت : یاااا ...

رمان وعده ی سرخ. پارت 2

black flower(p,266)

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲Season: 𝟮 Part: 𝟭𝟯 ویوی جونگ‌کوک: نور چراغ‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط