تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت 24
.
.
.
.
یک زنگ به صدا در اومد و همه سراسیمه به طرف صخره دویدند و من هم باهاشون همراه شدم.
حتی هیولا ها در بین راه همدیگر را هل میدادند تا به زمین بیفتند و دیر تر به صخره نزدیک شوند.
خداروشکر من نسبت به هیولاهای اطرافم کوچیک هستم و این قابلیت باعث میشه که من بتونم راحت تر به صخره نزدیک بشم.
وقتی به صخره رسیدم دستم را به صخره زدم تا بالا بروم وقتی صخره را لمس کردم..
صخره همانند ژله نرم و لیز بود اما بهش توجهی نکردم و سعی کردم دستانم را در صخره فرو ببرم تا بتوانم بالا برم و این کار خیلی سختی بود.
همینطور که به سختی بالا می رفتم.
هر چقدر بالا تر می رفتم در آوردن دستم از صخره ی ژله ای کار سخت تری میشد.
تا به قسمتی رسیدم که هر کاری میکردم دستم را نمی توانستم بیرون بیاورم و داخلش گیر کرده بود.
همینطور درگیر دستانم بودم و دستانم را می کشیدم که از ژله در بیاورم متوجه نشدم که ژله پاهایم را می بلعد.
وقتی به پاهایم را نگاه کردم، آن صخره پاهایم را تا زانو خورده بود و همین طور به سرعت زیادی من را داخل خودش می برد.
انقدری که سرعتش زیاد شد که من فقط وقت کردم نفسم را حبس کنم.
من را داخلش برد.
در آنجا همه چی واضح و شفاف بود و حتی دیدم که فقط من داخل صخره نبودم و چند هیولای دیگر هم داخل صخره گیر کرده اند.
اما مشکل اینجا بود که من نمی توانستم حرکت کنم.
هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم و حتی نمی توانستم پلک بزنم!
با کلی تلاش اما باز هم تلاش هایم جوابی نداد..
چشمانم می سوخت و کم کم داشت نفسم تمام میشد.
نه من نباید اینجا، اینگونه بمیرم.
نمیتوانم اینجوری بمیرم.
داشت شش هایم از کار می افتاد، قلبم دگر نمیزد و مغزم کار نمی کرد.
یعنی تموم شد، این مرگ من است؟
داستان زندگی من انقدر بیهوده است؟؟
چه سرنوشت تلخی من دارم......
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 24
.
.
.
.
یک زنگ به صدا در اومد و همه سراسیمه به طرف صخره دویدند و من هم باهاشون همراه شدم.
حتی هیولا ها در بین راه همدیگر را هل میدادند تا به زمین بیفتند و دیر تر به صخره نزدیک شوند.
خداروشکر من نسبت به هیولاهای اطرافم کوچیک هستم و این قابلیت باعث میشه که من بتونم راحت تر به صخره نزدیک بشم.
وقتی به صخره رسیدم دستم را به صخره زدم تا بالا بروم وقتی صخره را لمس کردم..
صخره همانند ژله نرم و لیز بود اما بهش توجهی نکردم و سعی کردم دستانم را در صخره فرو ببرم تا بتوانم بالا برم و این کار خیلی سختی بود.
همینطور که به سختی بالا می رفتم.
هر چقدر بالا تر می رفتم در آوردن دستم از صخره ی ژله ای کار سخت تری میشد.
تا به قسمتی رسیدم که هر کاری میکردم دستم را نمی توانستم بیرون بیاورم و داخلش گیر کرده بود.
همینطور درگیر دستانم بودم و دستانم را می کشیدم که از ژله در بیاورم متوجه نشدم که ژله پاهایم را می بلعد.
وقتی به پاهایم را نگاه کردم، آن صخره پاهایم را تا زانو خورده بود و همین طور به سرعت زیادی من را داخل خودش می برد.
انقدری که سرعتش زیاد شد که من فقط وقت کردم نفسم را حبس کنم.
من را داخلش برد.
در آنجا همه چی واضح و شفاف بود و حتی دیدم که فقط من داخل صخره نبودم و چند هیولای دیگر هم داخل صخره گیر کرده اند.
اما مشکل اینجا بود که من نمی توانستم حرکت کنم.
هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم و حتی نمی توانستم پلک بزنم!
با کلی تلاش اما باز هم تلاش هایم جوابی نداد..
چشمانم می سوخت و کم کم داشت نفسم تمام میشد.
نه من نباید اینجا، اینگونه بمیرم.
نمیتوانم اینجوری بمیرم.
داشت شش هایم از کار می افتاد، قلبم دگر نمیزد و مغزم کار نمی کرد.
یعنی تموم شد، این مرگ من است؟
داستان زندگی من انقدر بیهوده است؟؟
چه سرنوشت تلخی من دارم......
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۱۴.۲k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط