پارت³⁹
پارت ³⁹
.............
با سردرد خفیفی بلند شدم نشستم اطرافمو نگاه کردم .... نگاهی به لباسم انداختم ... با هامون لباس مهمونی خوابیدم بلند شدم .... خواستم لباسمو عوض کنم حالم بد شد خودمو رسوندم به w.c ...... صورتمو اب زدم و اومدم بیرون درو که باز کردم با کوک مواجه شدم یکم ترسیدم چون یهویی اومده بود سرتا پامو نگاه کرد تو چهرش یکم نگرانیو میشد دید
_ حالت خوبه؟
؛؛ اره فقط یکم سرم درد میکنه
_ شکمت بهم ریخته بود؟
؛؛ اره
_ الان بهتری؟
؛؛ وایی اره اره خوبم حالا میشه بزاری لباسمو عوض کنم؟
_ باشه بابا ... عوض کن
یه قدم بر نداشته دوباره حالم بد شد برگشتم تو w.c و صدایه کوک میومد که هی میپرسید خوبم یا نه از دیشب تاحالا همه دارن میپرسن خوبی خوبی وهههه کشتین منو با این حالت خوبه اوففف چه غلطی کردم دیشب یه شیشه مشروب خوردم ای بمیری اینقدر نخوریییی .... اومدم کوک رو به زور بیرون کردم لباس پوشیدم رفتم بیرون کوک دم در واساده بود
_ چرا بیرونم کردی؟
؛؛ ببخشید انتظار داری جلو روت لباسمو در بیارم ؟
_ اره !
؛؛ خیلی بی حیاییااااا حواستو جم کن میزنم نصفت میکنم
_ خوب توهم از دهنم پرید
؛؛ نپره !
_ اینقدر حرف نزن بیا بریم صبحانه بخوریم
باهم رفتیم پایین با بقیه صبحانه خوردیم نشستم رو مبل با نامجون حرف میزدم که با پیامی که اومد رفتم تو شک
پیام داده بود
ناشناس "" شب ساعت ۱ ونیم به ادرس ****** حواست باشه کسی رو با خودت نیاری .
قلبم تند تند میزد باز استرس گرفتم دستام میلرزید نامجون متوجه شد و گوشیو ازم گرفت و به صفحه گوشی خیره شد بعد چند لحظه سریع بلند شد بقیه رو صدا زد نشست پیشم و گفت
نامجون " یونا اروم باش نفس عمیق بکش
تهیونگ و کوک "" چیشده ؟
نامجون " اینو ببین
تهیونگ " اوکییی ادرسو فرستاد جونگکوک بفرستش واسه من
_ باشه
کوک اومد پیشم نشست نگاهی بهم انداخت چون استرس داشتم نگاهش نکردم ... بغلم کرد .... برایه چند لحظه انگار تمام حس هایه بدم از بین رفته بودن اروم شده بودم
بغلش احساس خوبی بهم میداد سرمو گذاشتم رو سینش
و چشمامو بستم عطر خوش بویی داشت چند لحظه تو ارامش بودم که تهیونگ شروع کرد به حرف زدن از بغلش اومدم بیرون و با کمی استرس حواسمو به تهیونگ دادم
تهیونگ " گوش کنید ... باهاشون که نمیشه حرف زد ... اینجا که گفته بیاییو اصلا نمیشناسم ... فقط کاری که میتونیم بکنیم اینه که تو بری تو و باهاشون حرف بزنی
اگه اتفاقی افتاد ما میاییم
_داری شوخی میکنی؟
تهیونگ " کاملا جدیم
_ داری میگی بزاریم بره جایی که معلوم نیست میخوان باهاش چیکار کنن؟؟؟
تهیونگ " ببین هیچی به ذهنم نمیرسه ... بگم ما بریم حسابشونو برسیم خوب چطوری ؟ بگم نره میوفته تو دردسر
؛؛ مواظبم هستین؟
نامجون " این چه سوالیه معلومه هستیم ... تو فقط تابلو نکن که تنها نیومدی
کوک نمیخواست من تنها برم درمورد این موضوع بحث کردن و هامون حرف تهیونگ شد ... من میرم فقط نباید تابلو کنم .... فقط میخوام زودتر ...
.............
با سردرد خفیفی بلند شدم نشستم اطرافمو نگاه کردم .... نگاهی به لباسم انداختم ... با هامون لباس مهمونی خوابیدم بلند شدم .... خواستم لباسمو عوض کنم حالم بد شد خودمو رسوندم به w.c ...... صورتمو اب زدم و اومدم بیرون درو که باز کردم با کوک مواجه شدم یکم ترسیدم چون یهویی اومده بود سرتا پامو نگاه کرد تو چهرش یکم نگرانیو میشد دید
_ حالت خوبه؟
؛؛ اره فقط یکم سرم درد میکنه
_ شکمت بهم ریخته بود؟
؛؛ اره
_ الان بهتری؟
؛؛ وایی اره اره خوبم حالا میشه بزاری لباسمو عوض کنم؟
_ باشه بابا ... عوض کن
یه قدم بر نداشته دوباره حالم بد شد برگشتم تو w.c و صدایه کوک میومد که هی میپرسید خوبم یا نه از دیشب تاحالا همه دارن میپرسن خوبی خوبی وهههه کشتین منو با این حالت خوبه اوففف چه غلطی کردم دیشب یه شیشه مشروب خوردم ای بمیری اینقدر نخوریییی .... اومدم کوک رو به زور بیرون کردم لباس پوشیدم رفتم بیرون کوک دم در واساده بود
_ چرا بیرونم کردی؟
؛؛ ببخشید انتظار داری جلو روت لباسمو در بیارم ؟
_ اره !
؛؛ خیلی بی حیاییااااا حواستو جم کن میزنم نصفت میکنم
_ خوب توهم از دهنم پرید
؛؛ نپره !
_ اینقدر حرف نزن بیا بریم صبحانه بخوریم
باهم رفتیم پایین با بقیه صبحانه خوردیم نشستم رو مبل با نامجون حرف میزدم که با پیامی که اومد رفتم تو شک
پیام داده بود
ناشناس "" شب ساعت ۱ ونیم به ادرس ****** حواست باشه کسی رو با خودت نیاری .
قلبم تند تند میزد باز استرس گرفتم دستام میلرزید نامجون متوجه شد و گوشیو ازم گرفت و به صفحه گوشی خیره شد بعد چند لحظه سریع بلند شد بقیه رو صدا زد نشست پیشم و گفت
نامجون " یونا اروم باش نفس عمیق بکش
تهیونگ و کوک "" چیشده ؟
نامجون " اینو ببین
تهیونگ " اوکییی ادرسو فرستاد جونگکوک بفرستش واسه من
_ باشه
کوک اومد پیشم نشست نگاهی بهم انداخت چون استرس داشتم نگاهش نکردم ... بغلم کرد .... برایه چند لحظه انگار تمام حس هایه بدم از بین رفته بودن اروم شده بودم
بغلش احساس خوبی بهم میداد سرمو گذاشتم رو سینش
و چشمامو بستم عطر خوش بویی داشت چند لحظه تو ارامش بودم که تهیونگ شروع کرد به حرف زدن از بغلش اومدم بیرون و با کمی استرس حواسمو به تهیونگ دادم
تهیونگ " گوش کنید ... باهاشون که نمیشه حرف زد ... اینجا که گفته بیاییو اصلا نمیشناسم ... فقط کاری که میتونیم بکنیم اینه که تو بری تو و باهاشون حرف بزنی
اگه اتفاقی افتاد ما میاییم
_داری شوخی میکنی؟
تهیونگ " کاملا جدیم
_ داری میگی بزاریم بره جایی که معلوم نیست میخوان باهاش چیکار کنن؟؟؟
تهیونگ " ببین هیچی به ذهنم نمیرسه ... بگم ما بریم حسابشونو برسیم خوب چطوری ؟ بگم نره میوفته تو دردسر
؛؛ مواظبم هستین؟
نامجون " این چه سوالیه معلومه هستیم ... تو فقط تابلو نکن که تنها نیومدی
کوک نمیخواست من تنها برم درمورد این موضوع بحث کردن و هامون حرف تهیونگ شد ... من میرم فقط نباید تابلو کنم .... فقط میخوام زودتر ...
۲۵.۴k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.