پارت⁴⁰
پارت ⁴⁰
.............
میخوام زودتر تموم بشه این جریانا !
اگه شب اتفاقی بیوفته چی؟ اگه لو بریم چیکار کنم اگه نتونم چی؟ اگه اوناهم بیوفتن تو دردسر و ..... اگه هایه زیادی بود که تویه سرم رژه میرفتن و نمیدونستم چیکار کنم برایه شب استرس داشتم ذهنم درگیر بود کلافه به ساعت نگاه کردم تازه ظهر شده بود احساس میکردم که قراره اتفاقی بیوفته .... یه اتفاق بد .... برای اینکه ذهنم باز بشه تصمیم گرفتم تو حیاط یه چرخی بزنم از خونه زدم بیرون و به اسمون نگاه کردم هوایه افتابی اما سرد نسیم خنکی میوزدید رو چمن ها نشستم و چشمام رو بستم برایه چند دقیقه ذهنمو خالی کردم .... باد میخورد به صورتم ......همیشه وقتی حالم بد بود فضایه ازاد حالمو بهتر میکرد دراز کشیدم به اسمون نگاه میکردم
ترس و استرسم از بین رفت یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم به اطراف نگاه کردم جیمینو تو حیاط دیدم داشت با تلفن حرف میزد پشت سرش وایسادم ولی اصلا متوجه من نشد انگار زیادی درگیر بود یکم دیگه وایسادم تا تلفنشو قط کرد و نفسشو پر حرص بیرون داد و برگشت سمت من تا منو دید سه متر پرید هوا
جیمین " یااا .... ترسیدم از کی اینجا واسادی؟
؛؛ الان اومدم .... تو چرا اینقدر عصبی بودی؟
جیمین " هیچی چیزی نیست بیا بریم تو ...
؛؛ اوهوی بحثو عوض نکن !
جیمین " چه بحثی ای بابا بیا بریم
؛؛ نه انگار جدی ناراحتی بگو ببینم چیشده
جیمین " واقعا میخوای بشنوی؟
؛؛ البته !
جیمین " یه مشکل خانوادگیه .... یعنی موضوع برمیگرده به۱۰ سال قبل ... اونموقع من پیش خانوادم زندگی میکردم یه زندگی اروم داشتیم تا اینکه پدرم همه چیو به گند کشید .... به مادرم خیانت کرد اونم با کی ! با بهترین دوست مادرم بعدشم مادرمو مثل یه اشغال از خونه انداخت بیرون بعدشم اون ... هوففف اونو اورد تو خونه
ما اونو از قبل میشناختیم چون دوست مادرم بود همیشه پیشمون بود بعد اونروز دیگه با پدرم مثل سابق نبودم رفتارام حرفام حتی اونم تغییر کرده بود !
اون زنه خونه خراب کن خیلی اذیتم میکرد همیشه سرم داد میزد باعث دعواهایه زیادی بین من و پدرم شده بود بعد دوسال دیگه صبرم لبریز شد ..... خونه رو ترک کردم بعدش صاحب یه شرکت شدم و یه زندگی واسه خودم درست کردم تا یک ماهه پیش از پدرم خبری نبود ولی این یک ماهه دست از سرم برنمیداره ..... میگه برگرد خونه !
اخه لنتی با این کاری که تو بامن کردی چطوری روت میشه حتی بهم زنگ بزنی !
؛؛ مادرت ... مادرت کجاست؟
جیمین " مرده (بغض کرده ) ...... فرداش خبر رسید با یه کامیون بار بری تصادف کرده (اینجا دیگه گریه میکنه )
؛؛ من ... معذرت میخوام .... یااا گریه نکن دیگه ( این بیچاره هم بغض میکنه )
جیمین " باشه ... خوبم خوب حالا بریم داخل
؛؛ بیا یکم قدم بزنیم نظرت چیه؟
جیمین " باشه بزنیم
شروع کردیم قدم زدن .... راستش پشیمون بودم از حرفم که چرا گیردادم ای بمیری که اینقدر سمجی بابا نمیگه بیخیال شو اه
؛؛ الان بهتری؟
جیمین " اره بابا ... دیگه عادت کردم
؛؛ جدی میگی یا داری منو گول میزنی
جیمین " نه بابا جدیم خوبم بریم تو؟
؛؛ باشه بریم
داخل که رفتیم جونگکوک نشسته بود رو مبل نگاهی به ما انداخت بعد اخماش رفت توهم وا چیشد؟ بیخیال بابا جیمین که غیب شد من موندم و تنهایی نشستم پیش جونگکوک تلویزیون میدید یه نگاهی بهش انداختم هنوزم اخماش توهم بود یکی زدم به بازوش ... حتی نگامم نکرد
دوباره زدم بازم هیچ واکنشی نشون نداد
؛؛ یااااا ... با توام هااا
_ چیه
؛؛ چته تو؟
_ چیزیم نیست
.............
میخوام زودتر تموم بشه این جریانا !
اگه شب اتفاقی بیوفته چی؟ اگه لو بریم چیکار کنم اگه نتونم چی؟ اگه اوناهم بیوفتن تو دردسر و ..... اگه هایه زیادی بود که تویه سرم رژه میرفتن و نمیدونستم چیکار کنم برایه شب استرس داشتم ذهنم درگیر بود کلافه به ساعت نگاه کردم تازه ظهر شده بود احساس میکردم که قراره اتفاقی بیوفته .... یه اتفاق بد .... برای اینکه ذهنم باز بشه تصمیم گرفتم تو حیاط یه چرخی بزنم از خونه زدم بیرون و به اسمون نگاه کردم هوایه افتابی اما سرد نسیم خنکی میوزدید رو چمن ها نشستم و چشمام رو بستم برایه چند دقیقه ذهنمو خالی کردم .... باد میخورد به صورتم ......همیشه وقتی حالم بد بود فضایه ازاد حالمو بهتر میکرد دراز کشیدم به اسمون نگاه میکردم
ترس و استرسم از بین رفت یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم به اطراف نگاه کردم جیمینو تو حیاط دیدم داشت با تلفن حرف میزد پشت سرش وایسادم ولی اصلا متوجه من نشد انگار زیادی درگیر بود یکم دیگه وایسادم تا تلفنشو قط کرد و نفسشو پر حرص بیرون داد و برگشت سمت من تا منو دید سه متر پرید هوا
جیمین " یااا .... ترسیدم از کی اینجا واسادی؟
؛؛ الان اومدم .... تو چرا اینقدر عصبی بودی؟
جیمین " هیچی چیزی نیست بیا بریم تو ...
؛؛ اوهوی بحثو عوض نکن !
جیمین " چه بحثی ای بابا بیا بریم
؛؛ نه انگار جدی ناراحتی بگو ببینم چیشده
جیمین " واقعا میخوای بشنوی؟
؛؛ البته !
جیمین " یه مشکل خانوادگیه .... یعنی موضوع برمیگرده به۱۰ سال قبل ... اونموقع من پیش خانوادم زندگی میکردم یه زندگی اروم داشتیم تا اینکه پدرم همه چیو به گند کشید .... به مادرم خیانت کرد اونم با کی ! با بهترین دوست مادرم بعدشم مادرمو مثل یه اشغال از خونه انداخت بیرون بعدشم اون ... هوففف اونو اورد تو خونه
ما اونو از قبل میشناختیم چون دوست مادرم بود همیشه پیشمون بود بعد اونروز دیگه با پدرم مثل سابق نبودم رفتارام حرفام حتی اونم تغییر کرده بود !
اون زنه خونه خراب کن خیلی اذیتم میکرد همیشه سرم داد میزد باعث دعواهایه زیادی بین من و پدرم شده بود بعد دوسال دیگه صبرم لبریز شد ..... خونه رو ترک کردم بعدش صاحب یه شرکت شدم و یه زندگی واسه خودم درست کردم تا یک ماهه پیش از پدرم خبری نبود ولی این یک ماهه دست از سرم برنمیداره ..... میگه برگرد خونه !
اخه لنتی با این کاری که تو بامن کردی چطوری روت میشه حتی بهم زنگ بزنی !
؛؛ مادرت ... مادرت کجاست؟
جیمین " مرده (بغض کرده ) ...... فرداش خبر رسید با یه کامیون بار بری تصادف کرده (اینجا دیگه گریه میکنه )
؛؛ من ... معذرت میخوام .... یااا گریه نکن دیگه ( این بیچاره هم بغض میکنه )
جیمین " باشه ... خوبم خوب حالا بریم داخل
؛؛ بیا یکم قدم بزنیم نظرت چیه؟
جیمین " باشه بزنیم
شروع کردیم قدم زدن .... راستش پشیمون بودم از حرفم که چرا گیردادم ای بمیری که اینقدر سمجی بابا نمیگه بیخیال شو اه
؛؛ الان بهتری؟
جیمین " اره بابا ... دیگه عادت کردم
؛؛ جدی میگی یا داری منو گول میزنی
جیمین " نه بابا جدیم خوبم بریم تو؟
؛؛ باشه بریم
داخل که رفتیم جونگکوک نشسته بود رو مبل نگاهی به ما انداخت بعد اخماش رفت توهم وا چیشد؟ بیخیال بابا جیمین که غیب شد من موندم و تنهایی نشستم پیش جونگکوک تلویزیون میدید یه نگاهی بهش انداختم هنوزم اخماش توهم بود یکی زدم به بازوش ... حتی نگامم نکرد
دوباره زدم بازم هیچ واکنشی نشون نداد
؛؛ یااااا ... با توام هااا
_ چیه
؛؛ چته تو؟
_ چیزیم نیست
۲۳.۹k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.