پـارت ⑥⑤
پـارت ⑥⑤
تـرنـم٭
رهام:عزیزم مثل اینکه بهتره براشون توضیح بدی چه اتفاقی افتاده بیا بریم داخل بعدشم دستم و کشید و بردم داخل و نشوندم رو مبل و خودشم نشست.
نمیدونم این پسرا کین؟کدوم از دخترا دوست های من بودن خیلی بده کسایی که تورو میشناسن و تو به یاد نیاری خیلی یکی از پسرا گفت:خب میشنویم وا این پسره
کیه چرا اینطوری نگام میکنه انگار ارث باباش و خوردم ولی وقتی نگاش می کنم یه آرامش عجیبی میاد سراغم خب بهتره شروع کنم به توضیح دادن
ـ خب من دیروز وقتی چشمامو باز کردم یه جای نا آشنا بودم و بعدش رهام اومد پیشم من اصلا اون و به یاد نمیاوردم هنوزم به یاد نیاوردم ولی خودشو
بهم معرفی کرد من جوری شده بودم که حتی اسمم یادم نمیومد و بعدش مثل اینکه به خاطر اینکه از پله ها افتادم حافظمو از دست دادم اما رهام بهم گفت
که ما همو خیلی دوست داشتیم و میخواستیم بریم ایران و باهم ازدواج کنیم به اینجا که رسیدم چندتا از دخترا گفتن:چـی؟؟؟ ـ همینی که شنیدین منم الان
درسته نمیتونم مثل قبل رهام و دوست داشته باشم ولی سعیم و می کنم مثل قبلا که حافظمو داشتم عاشقش باشم یکی از دخترا که موهای فری داشت گفت:ترنم این عوضی به تو دروغ گفته
ـ برای چی باید بهم دروغ بگه تنها کسی که وقتی من چشامو باز کردم کنارم بود اون بود پس دلیلی نداره دروغ بگه یکی دیگه از دخترا:امـ ا ترنم اون داره تورو گول میزنه
ـ میشه اول خودتونو معرفی کنید من هیچ کدومتون و به یاد نمیارم برام اینطوری سخته و دخترا خودشون و معرفی کردن یکیشون اسمش آریانا
یکیشون سلین و یکیشون مارال مثل اینکه اینا دوستامن اما اینطور که رهام گفته دوستای نامردم که هرکاری کردن که من و رهام و از هم جدا کنن
یه دختر دیگه هم بود به اسم ویکتوریا که مثل اینکه چند روز پیش اون بودم و آرتانم داداششه و سه تا از پسرا هم خودشون و معرفی کردن که یکیشون هم
عشق مارال بود اما همون پسره خودشو معرفی نکرد همون که انگار ارث باباشو خوردم رو بهش گفتم:تو نمیخوای خودتو معرفی کنی؟ برگشت و بهم پوزخند
زد و گفت:سپنتا هستم هوم سپنتا چه اسم قشنگی اما چرا انقدر کینه داره از من؟ رهام:خب همینطور که دیدید من و ترنم میخوایم باهم ازدوج کنیم
آریانا پوزخند زد و گفت:هه حالا ما هیچی تو فک کردی داداشای ترنم میزارن ترنم با توی آشغال ازدواج کنه؟ ـ مگه من داداش دارم؟بعدش برا چی نزارن؟
مارال:تو خیلی راحت مارو پس زدی پس بهتره بقیه سوالتم از عشقـتون بپرسی سپنتا:حالا هم از خونه ی ما گمشین برین بیرون رهام بلند شد و دستمو گرفت
و گفت:بیا بریم عزیزم اینا مهمون نوازی بلد نیستن دستشو گرفتم و بلند شدم و باهم از اون خونه رفتیم بیرون....
یـک.(پـارت.ویـژه).در.کامنت.هـا.
تـرنـم٭
رهام:عزیزم مثل اینکه بهتره براشون توضیح بدی چه اتفاقی افتاده بیا بریم داخل بعدشم دستم و کشید و بردم داخل و نشوندم رو مبل و خودشم نشست.
نمیدونم این پسرا کین؟کدوم از دخترا دوست های من بودن خیلی بده کسایی که تورو میشناسن و تو به یاد نیاری خیلی یکی از پسرا گفت:خب میشنویم وا این پسره
کیه چرا اینطوری نگام میکنه انگار ارث باباش و خوردم ولی وقتی نگاش می کنم یه آرامش عجیبی میاد سراغم خب بهتره شروع کنم به توضیح دادن
ـ خب من دیروز وقتی چشمامو باز کردم یه جای نا آشنا بودم و بعدش رهام اومد پیشم من اصلا اون و به یاد نمیاوردم هنوزم به یاد نیاوردم ولی خودشو
بهم معرفی کرد من جوری شده بودم که حتی اسمم یادم نمیومد و بعدش مثل اینکه به خاطر اینکه از پله ها افتادم حافظمو از دست دادم اما رهام بهم گفت
که ما همو خیلی دوست داشتیم و میخواستیم بریم ایران و باهم ازدواج کنیم به اینجا که رسیدم چندتا از دخترا گفتن:چـی؟؟؟ ـ همینی که شنیدین منم الان
درسته نمیتونم مثل قبل رهام و دوست داشته باشم ولی سعیم و می کنم مثل قبلا که حافظمو داشتم عاشقش باشم یکی از دخترا که موهای فری داشت گفت:ترنم این عوضی به تو دروغ گفته
ـ برای چی باید بهم دروغ بگه تنها کسی که وقتی من چشامو باز کردم کنارم بود اون بود پس دلیلی نداره دروغ بگه یکی دیگه از دخترا:امـ ا ترنم اون داره تورو گول میزنه
ـ میشه اول خودتونو معرفی کنید من هیچ کدومتون و به یاد نمیارم برام اینطوری سخته و دخترا خودشون و معرفی کردن یکیشون اسمش آریانا
یکیشون سلین و یکیشون مارال مثل اینکه اینا دوستامن اما اینطور که رهام گفته دوستای نامردم که هرکاری کردن که من و رهام و از هم جدا کنن
یه دختر دیگه هم بود به اسم ویکتوریا که مثل اینکه چند روز پیش اون بودم و آرتانم داداششه و سه تا از پسرا هم خودشون و معرفی کردن که یکیشون هم
عشق مارال بود اما همون پسره خودشو معرفی نکرد همون که انگار ارث باباشو خوردم رو بهش گفتم:تو نمیخوای خودتو معرفی کنی؟ برگشت و بهم پوزخند
زد و گفت:سپنتا هستم هوم سپنتا چه اسم قشنگی اما چرا انقدر کینه داره از من؟ رهام:خب همینطور که دیدید من و ترنم میخوایم باهم ازدوج کنیم
آریانا پوزخند زد و گفت:هه حالا ما هیچی تو فک کردی داداشای ترنم میزارن ترنم با توی آشغال ازدواج کنه؟ ـ مگه من داداش دارم؟بعدش برا چی نزارن؟
مارال:تو خیلی راحت مارو پس زدی پس بهتره بقیه سوالتم از عشقـتون بپرسی سپنتا:حالا هم از خونه ی ما گمشین برین بیرون رهام بلند شد و دستمو گرفت
و گفت:بیا بریم عزیزم اینا مهمون نوازی بلد نیستن دستشو گرفتم و بلند شدم و باهم از اون خونه رفتیم بیرون....
یـک.(پـارت.ویـژه).در.کامنت.هـا.
۱۲.۴k
۲۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.